حتی چراغای روشنم برای اوناخاموشه. دلشون زندگی میخواد اما زندگی کردنشونم مردگیه پنجره ها رو وا می کنن بسته میشه‌‌‌‌.اصلا می بندن پنجره هاشونو می بندن تامبادا رویاپردازی کنن ته جیبشون همیشه خالیه خودشون آسمونن اما دستاشون به رنگ شبه علی همیشه باهاشونه،هرجا میرن کنارشونه،انگاری ازخودشونه. خنده مادرش آرزوشه اما برای رسیدن به آرزوش خنده باید ازلبای خودش کناربره توفکرشیرخشک بچشه اما حتی گیرآوردن شیرخشک هم به قیمت خشک شدن خودش تموم میشه،خوشبختی همسرشو میخواد امااون فقط یه کارگره. خیلیاسدراه علی میشن امااون پس میزنه،کاری به حرف نداره کاری به هوانداره کاری به زمین هم نداره،علی اگه مجبوربشه پس مونده غذای بقیه روهم میخوره شایدفقط برای اینکه خیلیا باورشون بشه علی هنوزهست. کتاباش گوشه کتابخونه خاک خورده،اهل کتاب بود امادیگه نیست اصلاکتاب به چه درد علی میخوره،به چه درد دوستاش میخوره،علی زندگی رو از نزدیک لمس کرده ولی طعمشو نچشیده،بله.علی کارگره. نویسنده: هاجرمصطفایی داستان:به رنگ شب
داستان کوتاه زندگی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ایزی لایف تولید کننده انواع پوشینه چسبی و پوشک بزرگسال دانلود آهنگ جدید و فیلم صنایع دستی و دکوراسیون خانه to the moon and never back???? ازل ابدی آرتا بنیان صنعت Raahblog شلف دونی اجناس فوق العاده