پیاده نویسنده:امین شیرپور تاکسی پر از مسافر است. پیرمرد صندلی عقب کنار شیشه نشسته و گهگاه با بچه‌ی مسافر بغلی بازی می‌کند. کرایه را می‌دهد. راننده می‌پرسد: یک نفر؟ لبخند روی لب‌های پیرمرد می‌ماسد و آرام می‌گوید: "خیلی وقته." تا وقتی که پیاده می‌شود بچه او را نگاه می‌کند که چطور با چشم‌های خیس بیرون را نگاه می‌کند.
داستان کوتاه می‌کند ,نگاه می‌کند منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پانوراما Ali Sohrabi Far پایگاه اطلاع رسانی بخشداری سوری مجله خبری سرگرمی پلاس زرین بزرگترین وبلاگ آموزش شنا بزرگترین پایگاه ادیت و اضافات بازی های رایانه ای بازار دانلود طلایی