حتما بخوانید هواپیماهای انگلیسی به سمت هدفهای آلمانی حمله کردند. ضدهوایی ها آسمان را به آتش کشیدند. در کشاکش درگیری گلوله های پدافند، یکی از هواپیماها را هدف گرفت. هواپیما در حال سقوط بود درحالی که نشانه ای از خروج خلبان دیده نمیشد. هواپیما به میان دریا سقوط کرد و در ژرفای آبها غرق شد. ساعتی بعد :.
داستان کوتاه
ببین تلقین با آدم چی کار میکنه؟ می گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد وباعجله دو مسأله راکه روی تخته سیاه نوشته بود یاداشت کرد و بخیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت . سرانجام یکی را حل کرد وبه کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد ، زیرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود. اگر این دانشجو این موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ، بلکه برعکس فکر می کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.
داستان کوتاه
اگر کسی به اندازه‌ای که دوستش دارید دوستتان ندارد، رابطه‌تان را تا نا کجا ادامه ندهید، به خودتان امید ندهید که بالاخره روزی دوستم خواهد داشت، اینکه گاهی از طرف او پذیرفته می شوید وگاهی نمی شوید، کلافه تان خواهد کرد، گویی در جا می دوید، هر چقدر تلاش می کنید، به جایی نمی رسید، این نرسیدن دایمی خسته تان می کند، خشمگین می شوید، افسرده می شوید، خودتان را قانع نکنید که اگر دوستم نداشت این همه مدت نمی ماند، او بخاطر خودش با شما مانده، شما با توجه و محبتی که به او می کنید احساس دوست داشتنی بودن به او می دهید، غرورش را می کنید و باعث رشد عزت نفسش می شوید، پس چرا با شما ادامه ندهد؟ وقتی به کسی که دوستتان ندارد نزدیک می شوید، گویی به کاکتوس نزدیک می شوید، هرچه بیشتر نزدیک شوید، بیشتر زخمی می شوید، کاکتوس هایتان را رها کنید.
داستان کوتاه
در شهر وينسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام "ن وفادار!" که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعريف ميکنند در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر را تسخير ميکند و مردم به اين قلعه پناه می برند و فرمانده دشمن پيام ميدهد که حاضر است اجازه بدهد فقط ن وبچه ها ازقلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترين دارایی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند قيافه فرمانده ديدنی بود وقتی ديد هر زنی شوهر خودش را کول کرده و دارد از قلعه خارج ميشود .! ن مجرد هم پدر يا برادرشان را حمل ميکردند شاه خنده اش ميگيرد، اما خلف وعده نمی کند و اجازه ميدهد بروند و اين قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "قلعه ن وفادار" شناخته ميشود اينکه با ارزش ترين چيز زندگی مردم آنجا پول و چیزهای مادی نبود و اينکه اينقدر باهوش بودند که زندگی عزيزان خود را نجات دادند تحسين برانگيز است
داستان کوتاه
من از صمیم قلب به تک تک آن بچه ها عشق می ورزیدم استاد دانشگاهی از دانشجویان رشته جامعه شناسی خواسته بود تا به کوچه پس کوچه های کثیف و پر جمعیت بالتیمور بروند و سوابق 200 پسر نوجوان را گرد آورند. سپس از آنان خواسته بود که نظر و ارزیابی خود درباره آینده همان نوجوانان را در گزارشی به رشته تحریر درآورند. دانشجویان در مورد هر یک از این نوجوانان نوشته بودند: " هیچ شانسی ندارد". بیست و پنج سال پس از این واقعه، استادی دیگر از دانشگاه ضمن برخورد با مدارک و بررسی های این تحقیق از دانشجویان خود می خواهد تا مساله را پیگیری کنند و ببینند چه بر سر آن 200 نوجوان آمده است. دانشجویان دریافتند به استثنای 20 پسری که مرده و یا به محل های دیگر کوچیده بودند، 176 نفر از 180 نفر باقیمانده در شغل های نسبتاً خوبی چون وکالت، طبابت و تجارت مشغول بکار هستند. استاد متعجب می شود و تصمیم می گیرد موضوع را تا اخذ نتیجه نهایی پیگیری کند. همه این مردان در منطقه تحقیق بسر می بردند و از این رو برای استاد این امکان وجود داشت تا تک به تک آنان را ملاقات کرده و بپرسد: "علت موفقیت شما چه بوده است؟" در هر مورد، ‌این پاسخ پراحساس را شنیده بود که: " یک معلمی داشتیم که." معلم هنوز در قید حیات بود، لذا استاد توانست وی را، که حالا دیگر کاملاً پیر شده بود ولی هنوز هشیاری و ذکاوت از سکناتش می بارید، پیدا کند و فرمول سحرآمیزش را که به وسیله آن توانسته بود این بچه های کوچه پس کوچه های کثیف پائین شهر را به چنان موفقیت هایی برساند، بپرسد. چشمان معلم از شنیدن این سوال برق زده بود و لبانش با لبخندی ملایم به حرکت درآمده بود که: " خیلی ساده است ، من از صمیم قلب به یکایک آن بچه ها عشق می ورزیدم." نویسنده: اریک باترورث
داستان کوتاه
بعضی وقتها اگر نشنویم بیشتر به نفعمان است! چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
داستان کوتاه
بعضی وقتها اگر نشنویم بیشتر به نفعمان است! چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
داستان کوتاه
خودت رو بذار جای این پیرزن. شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه ی زل زده بود به مردمی که میوه مین … شاگرد میوه تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هایش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه… مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی این شب چله مادر
داستان کوتاه
برای مردهای کوچک نویسنده: محمود دولت آبادی طعم لبوی نیم‌گرم، هنوز روی زبان ذولقدر بود. او همین یک‌دم پیش، کنار چرخ طوافی باباسحر ایستاده، سی شاهی لبو ه و تا آخرین ریزه‌اش خورده بود و حالا داشت رو به خانه‌شان می‌رفت. از کنار سایه‌بان سنگ‌تراش‌ها گذشت و به راه هر شبه‌اش قدم توی کوچة کولی‌ها گذاشت. این کوچه اسم دیگری داشت، اما چون توی کوچه یک کاروان‌سرای قدیمی بود، و .
داستان کوتاه
غلط ننویسیم نویسنده : ابوالحسن نجفی درست بنویسیم . ننویسیم: زجّه!! بنویسیم: ضجّه ننویسیم: فعلن!! بنویسیم: فعلاً ننویسیم: توجیح!! بنویسیم: توجیه ننویسیم: خاهر!! بنویسیم: خواهر ننویسیم: ضمینه!! بنویسیم: زمینه
داستان کوتاه
فقط دردش کم باشه ! کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت . همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد . وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولدپدرم هست . . - به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، . پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت . - فرقی نداره . فقط . ، فقط دردش کم باشه !
داستان کوتاه
چکمه نویسنده:هوشنگ مرادی کرمانی مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر كار. او توی كارگاه خیاطی كار می‌كرد. لیلا با بازی می‌كرد. اسم مریم بود. لیلا و مادرش در یكی از اتاقهای خانه مریم زندگی می‌كردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یك سال از او بزرگتر بود. یك روز، عموی مریم برایش عروسكی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی كردند. عروسك همه‌اش پیش لیلا بود. لیلا دلش می‌خواست عروسك مال خودش باشد. اما، مریم می‌گفت: ـ هر چه دلت می‌خواهد با آن بازی كن. ولی، عروسك مال من است.
داستان کوتاه
صورتی نویسنده:علی بیرانوند برای هزار و سیصد و نودمین بار که خواست دایره ای به شعاع یک متر را بر روی سنگ فرش پیاده رو دور بزند، ضربان قلبش بالا رفت و پاهای تاول زده اش در همان جا ماندند، دخترک بدون توجه به او صحبت کنان با دوست خود از کنار او گذشتند و پسرک با خود گفت: بدون شک در فضای صورتی که کیفش پر کرده بود، متوجه گل صورتی که به سمت او دراز کرده بودم نشد.
داستان کوتاه
پیاده نویسنده:امین شیرپور تاکسی پر از مسافر است. پیرمرد صندلی عقب کنار شیشه نشسته و گهگاه با بچه‌ی مسافر بغلی بازی می‌کند. کرایه را می‌دهد. راننده می‌پرسد: یک نفر؟ لبخند روی لب‌های پیرمرد می‌ماسد و آرام می‌گوید: "خیلی وقته." تا وقتی که پیاده می‌شود بچه او را نگاه می‌کند که چطور با چشم‌های خیس بیرون را نگاه می‌کند.
داستان کوتاه
آفتاب پرست نویسنده:آنتوان چخوف گروهبان پلیس آچومیه لوف ، در حالی که شنل تازه اش را به تن کرده است و چیزی زیر بغل دارد، در بازار گشت میزند. پاسبانی مو قرمز که مقداری میوه توقیف شده با خود حمل میکند، به دنبال او در حرکت است. سکوت بر همه جا حکمفرماست. در بازار پرنده پر نمیزند. در و پنجرههای باز مغازه ها نگاه غمگین خود را مثل دهان های گرسنه ای که باز شده باشند، به دنیای بیرون دوخته اند. ناگهان، آچومیه لوف صدای کسی را میشنود که فریاد میزند: پس می خواهی گاز بگیری، ها؟! جانور لعنتی! این روزها سگها دیگر مجا نیستند که گاز بگیرند. وای! وای! جلویش را بگیرید! زوزه سگی به گوش میرسد. آچومیه لوف به جهتی که صدا از آن سو می آید نگاه میکند و سگی را میبیند که جستن به روی پا، از انبار چوب پینچوگین بیرون می دود. مردی با پیراهن سفید، سگ را دنبال می کند.
داستان کوتاه
به گرد کعبه میگردی پریشان؟! گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مرکبی نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران میکرد . تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید. از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالتِ اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند. چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو . مرد بینوا گفت مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم بِه زانکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم
داستان کوتاه
" اگر پيش همه شرمنده ام پيش ه رو سفيدم " ●يكي‌ از ثروتمندان‌ ، ميهماني‌ باشكوهي‌ ترتيب‌ داد‌ و از همه‌ي‌ اشراف‌ و مقامات‌ بلندپايه‌ي‌ شهر دعوت‌ كرد تا در ميهماني‌اش‌ شركت‌ كنند. همه‌ي‌ ميهمانان‌ خوشحال‌ به‌نظر مي‌رسيدند. انواع‌ و اقسام‌ غذاها، ميوه‌ها، نوشيدني‌ها، شيريني‌ها و خوردني‌هاي‌ ، براي‌ پذيرايي‌ از ميهمانان‌ آماده‌ شده‌ بود . خدمتگزاران‌ از ميهمانان‌ پذيرايي‌ مي‌كردند. يكي‌ از خدمتگزاران‌ بيمار و ضعيف‌ بود و قدرت‌ حركت‌ زيادي‌ نداشت. به‌ همين‌ دليل‌ كارش‌ اين‌ شده‌ بود كه‌ گوشه‌اي‌ بنشيند و كفش‌ ميهمانان‌ را جفت‌ كند. به‌خاطر بيماري‌ حال‌ و حوصله‌ي‌ خنديدن‌ و خوش‌آمد گفتن‌ هم‌ نداشت. سرش‌ را پايين‌ انداخته‌ بود و كار خودش‌ را مي‌كرد. ناگهان‌ يكي‌ از ميهمانان‌ با صداي‌ بلندي‌ گفت: "ساعتم! ساعت‌ طلاي‌ گران‌قيمتم‌ نيست." ميهمانان‌ دور مردي‌ كه‌ ساعت‌ طلايش‌ گم‌ شده‌ بود، جمع‌ شدند و هركس‌ حرفي‌ مي‌زد: مطمئن‌ هستيد كه‌ آن‌ را با خودتان‌ آورده‌ بوديد؟ نكند ساعتتان‌ را توي‌ خانه‌ي‌ خودتان‌ جا گذاشته‌ باشيد.
داستان کوتاه
شیوانا استاد معرفت بود و بسیاری از مردم عادی، از راه های دور و نزدیک نزد او می آمدند تا برای مشکلاتشان راه حل ارایه دهد. روزی مردی نزد شیوانا آمد و گفت : - که از زندگی شویی اش راضی نیست و فقط به خاطر مشکلات بعدی جرات و توان جدایی از همسرش را ندارد. مرد از شیوانا پرسید که آیا این تحمل اجباری رابطه شویی او و همسرش درست است و یا این که او می تواند راه حل دیگری برای خلاصی از این درد جانکاه پیدا کند؟! در دست مرد قفسی بود که داخل آن دو پرنده کوچک نگهداری می شدند. شیوانا دست دراز کرد و در قفس را باز کرد و هر دو پرنده را از قفس بیرون آورد و به سمت آسمان پرتاب کرد. یکی از پرنده ها پر کشید و مانند تیری که از چله کمان رها می شود در فضا گم شد. قفس تحمل
داستان کوتاه
درست اگر نگاه کنیم می بینیم که همین عکس ها، سلفی ها دروغ را به ما یاد داده ند همین " نه توی این عکس چاق افتادم " " توی این عکس لاغر " همین " چشم هایم توی این عکس درشت آمده " همین " نور به پوستم خورده و سفید نشان می دهد " همین " دماغم اینجا گنده افتاده " هاست. که به ما آموخت چگونه به دروغ زیبا باشیم و زیبایی را تنها در همان قیافه و عکس هایمان خلاصه کنیم و صد افسوس و حیف که ندانستیم گاهی دروغ را زشتی را نامردی و ناجوانمردی را پشت ظاهر زیبای عکس هایمان پنهان می کنیم و چه خوب می شد اگر کمی می پنداشتیم و پیش خود می گفتیم: این جا دروغی گفتم آن جا دلی شکستم و هزار جور گناهی را که از خودمان نمی بینیم و ای کاش با چشم های شسته ای که سهراب می گفت: جور دیگر می دیدیم. نویسنده: محمد فرزین
داستان کوتاه
زوجی که حتی یک اختلاف هم باهم نداشتند رازشان را فاش کردند! روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای رومه‌های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان (راز خوشبختیشان) را بفهمند. سردبیر می‌پرسد: " آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی چطور ممکن است"؟ شوهر روزهای ماه عسل رو به یاد می‌آورد و می‌گوید: "بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. آنجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمان آن اسب ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: "این بار اولت هست". بعد یک مدت، دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت:"این بار دومت هست". ‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت؛ همسرم با آرامش تفنگش‌را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و آن اسب را کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم: "چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره را چرا کشتی؟" همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت: "این بار اولت هست.!
داستان کوتاه
اولین کسي که از آمدن غریبه باخبر شد، ارجاسب بود و ماده سگِ لنگش. سگ به محض دیدن او از جایش نیمخیز شد و پشت سر هم بنای واق واق گذاشت. ترس مبهمی در صدایش بود. بعد هم زوزه کشید. غریبه اعتنایی نکرد. انگار صدایش را نمیشنید. نزدیکش که رسید، ی ایستاد، نگاهی به دور و اطراف انداخت، لحظهای به هیکل نحیف سگ خیره شد و سیگاری از جیب پیراهنش در آورد و کنج لبش گذاشت. سگ که دید سر و صدایش فایدهای ندارد، از خودش وا رفت. یکی دو لوكه کوتاه کشید و بعد هم سر جایش لمید. اما هشیار بود و حرکات غریبه را زیر نظر داشت. تا پاسی از شب گذشته را سگهای آبادی نالیده بودند. یکی که مینالید، پشت سرش سگهاي ديگر هم دم ميگرفتند. و بعد باد افتاده بود میان کوکنارهای سراشیب کوه. ناله سگها و زوزه باد كه فرو نشست، غیغوجهای افتاد میان نخلستانها. صدای دهل و تمبک ن و مردانی که به آوازی غریب دستافشانی میکردند. و در آخر طنین گامهایی گم بر پشتبامها و لرزش هندرسکها. و از آن پس تموج دیوانهوار گزها و کهورکها. سحرگاه هیچ خروسی اذان نگفته بود. انگاری گرد مرگ بر گلویشان پاشیده باشند. و خورشید غبارآلوده و گرم از پشت کوههای خاکسترین سر برآورده بود. غریبه نویسنده: قاسم شکری
داستان کوتاه
حتی چراغای روشنم برای اوناخاموشه. دلشون زندگی میخواد اما زندگی کردنشونم مردگیه پنجره ها رو وا می کنن بسته میشه‌‌‌‌.اصلا می بندن پنجره هاشونو می بندن تامبادا رویاپردازی کنن ته جیبشون همیشه خالیه خودشون آسمونن اما دستاشون به رنگ شبه علی همیشه باهاشونه،هرجا میرن کنارشونه،انگاری ازخودشونه. خنده مادرش آرزوشه اما برای رسیدن به آرزوش خنده باید ازلبای خودش کناربره توفکرشیرخشک بچشه اما حتی گیرآوردن شیرخشک هم به قیمت خشک شدن خودش تموم میشه،خوشبختی همسرشو میخواد امااون فقط یه کارگره. خیلیاسدراه علی میشن امااون پس میزنه،کاری به حرف نداره کاری به هوانداره کاری به زمین هم نداره،علی اگه مجبوربشه پس مونده غذای بقیه روهم میخوره شایدفقط برای اینکه خیلیا باورشون بشه علی هنوزهست. کتاباش گوشه کتابخونه خاک خورده،اهل کتاب بود امادیگه نیست اصلاکتاب به چه درد علی میخوره،به چه درد دوستاش میخوره،علی زندگی رو از نزدیک لمس کرده ولی طعمشو نچشیده،بله.علی کارگره. نویسنده: هاجرمصطفایی داستان:به رنگ شب
داستان کوتاه
کدامیک وفادارترند؟روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست 3 نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت. مرد عابد یک نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟ سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم. تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی.مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد.
داستان کوتاه
نصف شب است. به دو تخت دیگر نگاه می کنم، پشتشان به من. نگاهم را برمیگردانم. توریهای پشت پنجره نفسم را بند می آورد. درد امانم را می برد. سرم را نزدیک پنجره می برم و پیشانیم را به لبه ی سنگ می کشم. آرام از کنار پیشانیم تا وسطش. درد امانم را بریده است. اما سرم درد نمی کند. بلند می شوم یادم افتاده، باید همه را بنویسم. یک خودکار بر می دارم و از دستهایم شروع می کنم. شب به صبح نزدیک می شود، ده خط در میان از ذهنم جا می اندازم. یادم می آید اما جا می اندازم. بدن من کوچک است ولی کار من تمامی ندارد. سینها هایم خون چکان. متورم. به پاهایم می رسم. حتی کف پاهایم خطهای خون آلود و کبود می کشم. خودکار من آبی است. درد امانم را بریده است اما بدنم درد نمی کند. آرامم. صبح شده است، گویا. تشنه هستم. دو تخت دیگر پشتشان به من است، هنوز. با پای ، و به آب سرد کن نزدیک می شوم. دو نفر از ایستگاه پرستاری به من نزدیک می شوند اما مبهوت سرجایشان می ایستند. سومی می آید و جیغ می زند جذام. جذام نویسنده: شیوا سبحانی
داستان کوتاه
ـ " تو نمی فهمی." ـ" دیوونه شدی، رضا. به خدا دیوونه شدی. مشاعرتو از دست دادی. خب یه اتفاقی افتاد. آره، قبول دارم. سخت بود ولی برادر من، گذشت باید بگذری" رضا، سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد و زیر لب تکرار کرد:" تو نمی فهمی." چرخ دستی شبکه دار فلزی را بین راهروهای رنگین موادغذایی گاه هدایت کرد و نگاهش روی برچسب های قیمت در حرکت بود. به قسمت غذاهای کنسروی که رسید، مکثی کرد و بی توجه به مسئول راهرو که به سبد ش خیره شده بود، تمام موادغذایی و بهداشتی را بیرون آورد و چید کنار قفسه ها. نگاه خیره ی مسئول راهرو بین دستانش و اجناس تلمبار شده در نوسان بود. چشمانش را تنگ کرد و به سمت قفسه ی کوچکی که برچسب ( غذای حیوانات ) داشت خیز برداشت و با ولع قوطی ها را ریخت داخل سبد. مطرود نویسنده: بهاره ارشد ریاحی
داستان کوتاه
دشستان بی خانمها کجاست؟ نویسنده: محمد غزنویان یک هفته را مثل موجودی در حال احتضار گذراندم. گفتم بگذار خودش بیاید و مثل بختک رویم بیفتد. مدتها بود که مورد خطابش قرار نگرفته بودم. تمرینات زیادی را از سر گذراندم تا از خودم دورش کنم. وحالا که خودم با پای خودم به اسقبالش می رفتم مگر می شد از خیرم بگذرد. انتظارم ساعتی بیش نپائید که آمد و مثل لکاته های توی خندق ناصری خودش را انداخت رویم. و من هم خودم را وا دادم تا ببینم چه کار می کند و چه جور تحریکم می کند. برایش مثل آب خوردن بود که پیدایش کند. دستش را بی هوا برد روی خانه! چشمم را که باز کردم دیدم حاج ابوالفضل ساوه، مثل ارباب از پائین پله ها نعره می زند که :
داستان کوتاه
زنگ ها برای کی به صدا در میایند؟ نویسنده: مرتضی ملک محمدی از روی کنجکاوی. از روی بی صبری. از روی دربه دری. از روی بی کسی. اصلا به تو چه حتما برای خودم دلیلی داشتم. حتما برای خودم دلیل قانع کننده ای داشتم وگرنه مریض نیستم که زنگ یک خانه را فشار بدهم و بدوم. بزنم به چاک. نفس نفس بزنم. ترس و دلهره را به جان بخرم. حتما دلیل قانع کننده ای داشتم. ولی آیا حتما باید برای کسی توضیح بدهم. راستش من همیشه از توضیح دادن بدم می آمده. توضیح.برای چه؟ برای اینکه زنگ در یک خانه را زده ام و بعدش زده ام به چاک. باید چکار میکردم. می ایستادم تا اینکه بیایید دم در و یک قبض برق یا گاز تحویلتان می دادم؟ قبضم کجا بود. بچه نبودم. بچه نیستم. مگر برای فشردن یک زنگ باید چقدر سن داشت؟
داستان کوتاه
مینی بوس، تپه ها و درخت های کنار جاده را جا می گذارد. آفتاب از بالای سرمان یواش یواش خودش را عقب می کشد، یکی از مسافرها داد می زند " برای سلامتی آقای راننده صلوات". عرق از شقیقه هایم چکه چکه می ریزد توی یقه پیراهنم. تابستان که آفتاب می آید وسط آسمان و گرما می رسد به اوج خودش، آدم فقط به یک چیز فکر می کند آن هم اینکه خودش را بیاندازد توی آب خنک حوض و حسابی آب تنی کند. هوا که خنک می شود مسافرها سر حال می آیند هرچند بعضی هاشان هنوز توی چرت اند. از وقتی حرکت کرده ایم چشمم به شیشه است. درخت ها و تپه ها را می بینم که تند و تند از پشت شیشه ها فرار می کنند و هوا خودش را محکم می کوبد به شیشه و صدای جیغش چرت آدم را پاره می کند . پشت شیشه تصویر مبهم خودم را می بینم که با من غریبه است. #گنبد #ناهید_شاه_محمدی
داستان کوتاه
کاسه آش دستم بود و می رفتم سمت خانه ی پیرمرد، چند سالی است که همسایه ایم. هر وقت مادرم غذایی می پزد از من می خواهد که برای پیرمرد همسایه ببرم. از پله ها پایین آمدم، رسیدم به خانه پیرمرد. زنگ زدم و منتظر ماندم تا در را باز کند. مثل همیشه چند دقیقه طول کشید تا در باز شد. پیرمرد با بلوز خاکستری چهار خانه، شلوار مشکی با راه های سفید، موهای مثل برف سفیدش، عینک ته استکانی که آبی بودن چشم هایش را نمایان کرده بود، چین و چروک هایی که بر صورت و دست هایش نقش بسته بود و عصای قهوه ای رنگش که مدام با لرزش دستش تکان می خورد جلویم ظاهر شد. احساس کردم بار اول است او را می بینم، سلام کردم. برعکس دفعات قبلی که برخوردها و حتی تعارفاتمان رسمی بود این بار خیلی صمیمانه دعوتم کرد داخل. کاسه ی آش را روی میز گذاشتم و نشستم. چشمم به تزئینات خانه اش افتاد. برایم جالب بود. #لالایی_آرام_بخش #سعیده_مهرابی_فرد
داستان کوتاه
راستی!چه کسی کریم است؟ درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور .داد درویش را به داخل باغ اوردند. کریم خان گفت این اشاره های تو برای چه بود. درویش گفت.نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. ان کریم به تو چقدر داده است. به من چی داده ؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود گفت چه میخواهی؟ درویش گفت همین قلیان مرا بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. ار قلیان کسی نبود جز کسیکه میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد. با دست اشاره هایی کرد. به کریم خان زند گفت نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
داستان کوتاه
اول چند صدا با هم بلند می شود، بعد همه از جا کنده می شویم. کف دمپایی آمنه دختر حاج اصغر است که رفته روی یک چیز لیز، سکندری خورده و سبد ظرف ها از دستش افتاده روی زمین، صدای شکستن ظرف های چینی، افتادن ظرف های روی و مسی فضای حیاط خانه را پر کرده و همه ی آدم های خانه ی بزرگ را از اتاق ها میکشد بیرون. همه دور تا دور آمنه جمع می شویم و پچ پچ می افتد بین همه و از هم یک سوال می پرسیم: "چی شده؟" از آمنه می پرسم: "چرا افتادی؟" اما قبل از اینکه جوابی بشنوم چشمم به آن ماده چسبناک کش آمده روی زمین که یک سرش به کف دمپایی آمنه چسبیده و سر دیگرش به کف حیاط، می افتد. با تعجب می پرسم: "این چیه؟" فکر کردم شاید سقز باشد، اما نیست. یا شاید شکلات است، اما نیست. ولی چند تا مورچه به آن چسبیده اند. این بار با صدایی از ته گلویم و با یک نگاه همه را دور میزنم و می گویم: "توی این بی صاحاب مونده هیچکس نیست دو کلمه جواب بده؟" #تیمم #ویدا شفاف
داستان کوتاه
اینسرت دستم می رود به طرف عروسکی چراغ مطالعه و نور پر سویش خاموش می شود. باز هم اینسرت تصویر یک دختر بر می خورد توی کلوزآپ شات نگاهم و قلبم به شماره می افتد. این اولین بار نیست که چنین می شود. نور ماه فید اوت می شود. با صدای قوقولی قوقوی خروس نوک سیاه محله. فول شاتم به بی کلوزآپ شات خود در آیینه ی چسبیده به دیوار سفید می نگرد. زیرا دیشب را خوب نخوابیدم. سفیدک چشم هایم خون مردگی را تجربه کرده اند در کلوزآپی آن دختر. درحالیکه در حال قدم زدن به دور آرک خود هستم و پنجره ی سبزرنگ را به درون هستی، لانگ شات می کنم و بوی نسیم بهاری ریش های چین و چروک خورده را به باد می سپارد از کابوس ناهنجار آن دختر؛ در تفکر اندیشه ی آمدن به اِکستریم لانگ شات تپه ها و کوه های به رخ کشیده شده و ثابت قدم، به اوج؛ پن می شود. آن روزی که مرگ دست به روی سن می رود. و من در بین تماشاچیان در خیال یک روایت ذهنی. چشم هایم به روی بازی مادرم خفه می شود در سوزش تبی که هذیان می گفت و توجه من به سوی دختری می رود که در عاشقی مادرم داشت می نواخت. تصویر نویسنده: لیلا جعفرزاده
داستان کوتاه
از اینجا که نگاه کنی، ته جاده را که بگیری، ده زیر نور آفتاب برق می زند انگار همه ی آدم ها، خانه ها، درخت ها، حتی پسر کل حسین هم توی گرما آب می شوند و بخارشان توی هوا بالا می رود. محو می شوند و دیگر نیستند. گمانم خیالاتی شده ام. توی این هوای گرم هیچ هم بعید نیست. چشم هام را روی هم می فشارم. اینطور موقع ها آدم دلش هندوانه یخی می خواهد. رو به جاده که نگاه کنی یک سرش می رسد به شهر و سر دیگرش به دار آبی. کمی آنطرف تر هم توی همان جاده ای که می رسد به شهر، شهری ها آمده اند و دارند مسجد می سازند برای اهالی ده. هنوز نیمه کاره است ولی امام زاده کنارش سال هاست که بوده. دار آبی نویسنده: یاسمن دارابی
داستان کوتاه
ص تمام تنم عرق کرده و اعصابم دارد از گرما خرد می شود. دارم از خستگی می میرم. دلم می خواهد با خیال راحت بخوابم، اما انگار همه چیز دست به دست هم داده که من نخوابم. و هیچ چیز به اندازه نور چراغ هال که مدام روشن می شود اعصابم را خرد نمی کند. حا لم دیگر دارد ازش به هم می خورد. انگار که هیچ چیز حالیش نیست، نه سرما را می فهمد نه گرما را، نه گرسنگی نه خستگی را. یادش می رود غذا بپزد و اگر هم می پزد، حتمن یکی چیزیش کم است. تازه اگر نسوزد. لباس های شسته هم آن قدر توی لباسشویی می ماند که بوی گندش همه خانه را بر می دارد. می پرسی چرا؟ می گوید: «حواسم نبود فراموش کردم» خانه جارو نمی شود، روی همه چیز یک وجب خاک نشسته و محا ل است چیزی بهش بسپاری یا کاری ازش بخواهی و انجام بدهد. همیشه می گوید: « یادم نبود. اصلن حواسم نبود. اونقدر رفته بودم تو نخ آرایش و لباس که نفهمیدم وقت چطور گذشت.» آخر هر ماه یادداشت می گذارم که وقتی آمدی خانه شارژ ساختمان را بده. وقتی می آید می گوید: «وای دیدی یادم رفت» شما او را ندیده اید؟ نویسنده: رخشان رادفر
داستان کوتاه
چهل دقیقه است که انگشتام لای پرده پنجره گیر کرده. هیچ کس اینجا نیست. زمین و زمان سکوت کردن. اما هنوز توی گوش من صدای پوتین سربازهاست. - به چی نگاه می کنی؟ - به این گندم های زرد که وقت درو کردنشونه. ماریا یک کوزه پر از آب بغل کرده و سکه های حاشیه ی روسریش جینگ جینگ می کنن. کوزه آبو می ذاره گوشه آشپزخانه و میره. اینجا آب لوله هست اما فکر کنم می دونه که من آب چشمه رو دوست دارم. حتی روم نشد ازش تشکر کنم. آب چشمه! باز هم گرما. اینجا آب چشمه چقدر خنکه. خنک شدم. چه چیزی گم کردم که اومدم توی این بیابان. واقعا گم کردم، توی جیبم نیست. کلاغ ها نویسنده: نرگس سپه وند
داستان کوتاه
آقای اشرف سرسه ضلعی اش را به طرف ام کج کرد. (( پسر .چرا توی آن گوشه ی لجن بق نشسته ای و هیچ حرفی نمی زنی )) دلم مي خواست به گوش هایش که مانند گوش های فیل پهن بودند ، رشته ای نخ گره بزنم و به هوا بفرستم اش . يا به پاهای ش روبانی آویزان ببندم تا از بازی با او توی هوا لذت ببرم. با صدای آقاي اشرف دستهای ام را که با اشتياق به نخ چسبیده بودند کندم و سرم را از یقه ی بیرهن ام بیرون آوردم . چراغ راهنما نویسنده: محمدرضا محمدزادگان
داستان کوتاه
آقای افشار،. دسته‌گل‌ها رو آوردن، می‌خواید چندتاش رو با خودمون ببریم؟ من و مامان، خانه‌ی پدربزرگیم. همه منتظر خاله‌ام هستیم كه رفته است مدرسه‌اش برای گرفتن كارنامه‌ی ثلث سوم و دیر كرده. از پدربزرگ قول گرفته كه برایش دوچرخه بخرد و او هم شرط گذاشته كه باید یك‌ضرب قبول شود. سال چهارم دبیرستان است و از او هیچ بعید نیست كه تا شب خانه نیاید. ولی نه به‌خاطر چندتا تجدیدی، چون كسی كه شب امتحان مثلثات، "امشب اشكی می‌ریزد" بخواند، نباید چندتا نمره‌ی تك شرمنده‌اش كند. یواشكیِ مامان، مجله‌ی زن روز را از كیفش بیرون می‌كشم و می‌روم به باغچه. نزدیك ظهر است. روی جلد، عكس زنی ‌است با لباس قرمز كه چمدان كوچك ولی انگار سنگینی را دست گرفته؛ كنارش نوشته: "دختر شایسته‌ی ایران به مسابقه‌ی بین‌المللی رفت." خاله‌ام اگر این را ببیند، حتماً از حسادت مجله را ورق هم نمی‌زند. بدون اجازه‌ی پدربزرگ، مادربزرگ را راضی كرده بود كه در مسابقه شركت كند. شبی كه در مرحله‌ی اول پذیرفته شده بود، آن‌قدر خوشحال بود كه در باغچه می‌رقصید. اما آخر سر، هیجانِ زیاد كار دستش داد و پدربزرگ فهمید و همان شب -با این‌كه ما خانه‌شان بودیم‌ـ خاله‌ام را كتك مفصلی زد. یادم است پدربزرگ سرخ شده بود و فریاد می‌كشید. یادم است پدر، به خواهش مامان، بسیار محتاط، دخالت كرد و جلوی پدربزرگ را گرفت تا خاله‌ام توانست، گریان، به باغچه فرار كند. (دلم می‌خواست جای پدرم بود.) ولی پدربزرگ آرام نشد و رفت سراغ كمدش و همه‌ی رژها و باقی وسایل آرایشش را شكست و همه را پرت كرد در حیاط. صفتی كه آن موقع به خاله‌ام داد، هنوز به خاطرم مانده است. رفتم از حیاط، مداد چشم‌اش كه سالم مانده بود را برداشتم و رفتم به باغچه؛ تكیه داده بود به درخت گیلاس. باغچه تاریك بود و او هم، پشت به نور نشسته بود؛ صورت‌اش را نمی‌دیدم. كنارش زانو زدم و گفتم: "بیا، این ‌یكی سالم مونده." در پاسخ گفت: "گم‌شو." احساس كردم از پدرم متنفرم. #سنگ_سرد
داستان کوتاه
صبحی نو در رکاب پاییز است رفتند گذشته ها آینده هنوز هم، در ابهام آویز است. این رنگ های بر نقاشی گویای حال این پاییزَند بیت هایی، ز گزند عشق می‌خوانم! قلم ها رقصیدند رنگ های نقیض آویختند ابر ها را امیدی نیست بهر گریستن آن سوی کوچ پرنده های مدادی باید ندایی بنویسد پاییز غرق عشقی بود نسیم سردی ز آن سوی زمستان آمد جدایی آموخت تن زرد برگ ها لرزید رفت باران. قطره های وقت، نقاب نهانی بر این ابر هاست آری ز زمانی که عشق رفت، زمستانی پشت این برگ هاست سیاهی روی بیت ها رنگ زند آرام. کور کند و گوید کجاست پاییز؟! پاییز شعر های آن سهراب! توطئه دیگری فصل هاست. ‌شب یلدا به درازایی کشید گل های بهار گرمی شهریور یخی بودن دی پاییز نویی ساخت. اگر دلگیر است اگر کنار آفتابی، نسیمی ز سوی برف می آید توطئه ديگری فصل هاست #امیرحسین_کیان #پاییز
داستان کوتاه
در اتاق را بست، پرده‌ی پنجره بسته را کشید. با دستمال سفید، غبار نشسته بر روی ضبط صوت را پاک کرد و پیچ ضبط صوت را پیچاند. همراه با صدای ضبط صوت پنجره‌ها هم صدایشان درآمد. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. دست‌هایش را از هم باز کرد و روی انگشت‌های پایش ایستاد. مربی درون هاله‌ای آبی رن روی صندلی‌اش نشسته بود. اخم کرد و جلو آمد و با عصبانیت گفت: «چند بار باید بگویم اول پاهایت را باز کن.» پاهایش را باز کرد. مربی با صدای کلفت و مردانه‌اش فریاد زد: «بیشتر باز کن». پاهایش را بیشتر بازکرد. 65، 90، 120 درجه. فریاد زد: «نمی‌تونم، بیشتر از این باز نمیشه.» #ستون_های_دنیا #لیلا_غلامی
داستان کوتاه
خودم را کنار عکسم گذاشته‌ام. ابعاد عکس من سه در چهار است. شبیه من نیست، چشمانش شفاف است و نوری مربعی توی نی‌نی‌اش جا خوش کرده. لکه‌های روی صورتم پاک شده‌اند. خال گوشتی کنار لبم توی ذوق می‌زند. نزدیکش می‌شوم، انگشتم را روی سرش می‌کشم و دهانم را جمع می‌کنم. مقنه کج و کوله‌اش تکانی می‌خورد و سرش را کج می‌کند. خودش را کنار می‌کشد، اخم‌هایش را توی هم می‌کند و به دستانم زل می‌زند. می‌گویم: مادر خودش گفت برو. #من #پریسا_جلیلیان
داستان کوتاه
چند وقتی است که اصغر آقا از این محله رفته و دیگر ما می‌توانیم توی میدان راحت بازی کنیم. ای کاش اصغر آقا تابستان می‌رفت و ما می‌توانستیم همه‌ی تابستان را توی میدان بازی کنیم. حالا که باید باشد نیست، ولی وقتی که نباید باشد هست. مدرسه‌ها دو ماه است که شروع شده‌اند و دیگر کسی نمی‌آید بازی کنیم. همه‌شان مدرسه را بهانه کرده‌اند که بازی نکنند و ساعت‌ها بنشینند پای کامپیوتر و الکی بازی کنند و یا این که فوقش بروند توی بلوار لم بدهند، دلستر بخورند و هی فک بزنند. حالم از این کارهای‌شان به هم می‌خورد. صدای زنگ تلفن می‌آید. #صدای_قرچ_قرچ_برف_ها
داستان کوتاه
چند ساعت پیش فکر نمی‌کردم کارم به اینجا بکشد، بیشتر فکر می‌کردم بالای سر کسی که معلوم نیست کِی به هوش می‌آید بمانم و از ناراحتی و درماندگی زل بزنم به در و دیوار اتاق. نه اینکه نصف شب توی قبرستان از ترس و سرما به خودم بپیچم. #زیر_ناخن_ماه #امیر_شیرپور
داستان کوتاه
"سلام خانم. من عموی محمد كشاورز دالینی هستم، همكلاس شما در دوران دانشگاه. باید حتماً شما را ببینم. محل كار شما را می‌دانم. فردا ساعت نه صبح آنجا هستم. اگر تشریف ندارید به من اطلاع بدهید و در غیر این صورت فردا شما را خواهم دید." این صدای ضبط شده‌ای بود كه از پیغام‌گیر تلفن می‌آمد. هایم را توی یخچال جا دادم و دوباره دكمه‌ی پیغام‌گیر تلفن را زدم. نوار به عقب برگشت و باز تكرار شد و همانطور كه سیب سبز را گاز می‌زدم شماره‌ی تماس را از روی صفحه‌ی تلفن یادداشت كردم. #چنر #مینا_هژبری
داستان کوتاه
یک هفته است رسیده‌ام. خیلی سرد است. باید عادت کنم وگرنه همین سه چهارماه هم سخت می‌گذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمی‌کردم به این نزدیکی باشد. این کوه‌‌های سفید روبرو را که رد کنی می‌افتی وسطِ کرکوک. آدم‌های کم حرفی هستند. گرم نمی‌گیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول، سر صبح، ناغافل آمد روی سرم. اسمش کریم است. جثه ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی می‌گیرد. خواب بودم که دیدم یکی شانه‌‌هام را تکان ‌می‌دهد. گفتم: بله؟ چیزی می‌خواستی؟ به کردی چیز‌هایی گفت که نفهمیدم. گفتم فارسی بلدی؟ بعد یک دفعه غیبش زد. #میان_حفره_های_خالی #پیمان_اسماعیلی
داستان کوتاه
- آبی کبالت پنجره را آنقدر تند آن باز می‌کنم که لبه‌‌اش به پیشانی‌ام می‌خورد. داخل خیابان شلوغ است و همه جمع شده‌اند. دست به پیشانی‌ام می‌کشم و خون روی آن را پاک می‌کنم. دوباره به خیابان نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چه خبر شده است. یک دفعه او را می‌بینم. پیراهن آبی‌اش وسط ازدحام جمعیت توجه‌ام را جلب می‌کند. من هم یک پیراهن درست شبیه همان را دارم. خون روی پیشانی‌ام شره می‌کند. از کنار ابرویم احساسش می‌کنم که وارد چشمم می‌شود. یک لحظه چشمم را می‌‌بندم و با دست آن را پاک می‌کنم. به خیابان که نگاه می‌کنم نیست. به طرف دستشویی می‌روم. آیینه را بخار گرفته است. خودم را نمی‌توانم ببینم. از راه پله‌ها به سرعت پایین می‌روم. در باز است و اغلب همسایه‌ها داخل خیابان هستند. اما هرچه اطراف را چشم می‌اندازم، پیدایش نمی‌کنم. بین جمعیت همهمه‌ای است. به سر خیابان می‌روم و برمی‌گردم. بعد تا ته خیابان را هم می‌گردم. نیست. به کلی ناامید می‌شوم. همین که به طرف خانه برمی‌گردم دوباره او را می‌بینم. درست از روبرویم می‌آید. سرش را پانسمان کرده است. آن قدر نگاهش سرد است که احساس می‌کنم اصلن مرا نگاه نمی‌کند. دلم می‌خواهد با او حرف بزنم اما انگار حرف زدن یادم رفته است. او آرام از سر خیابان می‌رود و ناپدید می‌شود. دوباره خون توی چشمم شره می‌کند. دست روی زخمم می‌گذارم و به خانه می‌روم. سرم مورمور می‌شود و می‌خارد. گوش‌هایم زنگ می‌زند. #تبخال #شهریار_قنبری
داستان کوتاه
شنوندگان عزیز! بکلمه‏ های جاوید فکر کنین! وجدانتونو در نظر بگیرین. کسی چه می‎دونه که تو دنیا چه خبره. شاید یه چیزی می‎خواد بترکه. هر کی تو این معرکه یه کاری می‎کنه که با کارای قبلی‏ش فرق داره. هرکی یه کاری می‎کنه که‏ با عمل جراحی مغز فرق داره. من اینو مطمئنم چون جزء دانایان سبعه هستم، دانایان سبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم بنظر میان اینو افلاطون گفته. سمباد ذوقولس هم تصدیق کرده عین لوطی عنتریا حرف می‎زنی کاش یه کم فهم داشتی. نیز گفته هرکی بلند داد بکشه می‎فرستنش دیوونه‏خونه. دیوارای بلند داره. دیواراش‏ چسبیده بسقف آسمون. سرشو می‎تراشن روپوش خاکستری تنش می‎کنن تاب تحمل‏ اون تشنج‏ها رو ندارم. زورقمو بآب سپردم. بآب خای که مرده‏شورا توش دلالی‏ می‎کنن. نصیب و قسمت من چیه؟ یا شاکر الشکار. تصدیق نمی‎‏کنین آقایون؟ تصدیق‏ نمی‎‏کنین سروران محترم. نیر همیشه می‎گه تو دیوونه‏خونه دو تا جا نگهداشتن و و اگه ما خیلی حرف بزنیم می‎‏برنمون اونجا. #جفت #غزاله_علیزاده
داستان کوتاه
نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت؛ مثل همه‌ی ولگردا، هر گوشه به یه اسم صداش می‌کردن، تو راه‌آهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لاله‌زار: میرزا بوغوس،‌ تو استانبول: بدارمنی، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهمیدیم اسم اصلی‌ش چی هس،‌ کجا رو خشت افتاده، کجا بزرگ شده، پدر مادرش کی بوده، کجا درس خونده، چه جوری زندگی کرده‌، از کی به‌کله‌ش زده… #واگن_سیاه #غلامحسین_ساعدی
داستان کوتاه
بچه‌ها روان‌کاوانِ بی‌تابلو و مدرک‌اند. به تخت و صندلی هم نیازی ندارند. نگاهت می‌کنند و سوالی ساده می‌کنند که سال‌هاست درباره‌اش از خودت چیزی نپرسیده‌ای و بعد همه‌چی تمام است. باید حرف بزنی و در این حرف‌ها همیشه رازهایی رو می‌شود که خیلی وقت است پنهان کرده‌ای. این‌بار سروش صحت در اتاق روان‌کاویِ پسرش، گیر افتاده است. «یه سوسک تو توالته بیا بکش.» «خودت بکشش خب.» «من می‌ترسم.» این گفت‌وگوی من با پسر سیزده‌ساله‌ام بود. داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم. با دل‌خوری بلند شدم. سوسک بزرگِ قهوه‌ای‌رنگی بالای کاشی‌های دیوار نزدیک سقف نشسته بود و شاخک‌های بیش‌ازحد درازش را آرام‌آرام تکان می‌داد. از سوسک‌های معمولی بزرگ‌تر بود، خیلی بزرگ‌تر. به پسرم نگاه کردم، پسرم هم به من نگاه کرد. گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «هیچی.» دم‌پایی‌ام را درآوردم و با تمرکز کامل به سوسک نزدیک شدم. دم‌پایی را بلند کردم. پسرم گفت: «در توالت رو ببند.» تمرکزم به‌هم ریخت، تمام و کمال. با عصبانیت برگشتم و به پسرم گفتم: «چی می‌گی؟» گفت: «در رو ببند، یه‌دفعه می‌پره بیرون.» گفتم: «مگه پر داره؟» پسرم گفت: «آره از این سوسکاست که می‌پره.» از سوسک بزرگی که پرنده باشد اصلا خوشم نمی‌آید. پسرم داشت راست‌راست توی چشمم نگاه می‌کرد. دوباره گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «چرا هی می‌گی چیه؟» گفتم: «تو چرا هی نگاه می‌کنی؟» پسرم گفت: «تو هی نگاه می‌کنی.» گفتم: «اصلا چرا این‌جا واستادی؟» پسرم گفت: «می‌خوام ببینم سوسکه رو چه‌جوری می‌کشی.» گفتم:. #چرا_میترسی؟ #سروش صحت
داستان کوتاه
وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی ‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می ‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت: «عجب!. شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.» با اندوه پیش رفتم، قدم‌ هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این ‌قدر بی‌ تفاوت مرا استقبال کند. فکر می‌کردم با همه ی کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌ کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقه ی ضعیفی از شادی و خوش ‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی رو‌برو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست ‌و جو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم: من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می ‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم. #بی_تفاوت #فروغ_فرخزاد
داستان کوتاه
تمام این سال‌ها را پای پیاده ‌آمده بود، كفش‌هایش سوراخ شده بودند، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود. مرد خسته ‌از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید. آفتاب وس آسمان درخشید. مرد دستش را سایبان چشمانش كرد، بركه‌ای دید. می‌توانست آبی بنوشد، زیر سایه درختش استراحت كند و باز هم به راهش ادامه دهد. چرا سفر می‌كرد؟ #آسمان_میشوم #پاکسیما_مجوزی
داستان کوتاه
تلفن که زنگ خورد، زن بلند شد و رفت نشست روی مبل سمت آشپزخانه و گوشی سیار را از روی عسلی برداشت. مرد با کنترل، فیلم را نگه داشت. دوربین داشت از لابلای مهمان‌های توی حیاط به سرعت رد می‌شد که قیافه‌ها تار شدند. مرد نگاهش به مهمان‌های تار بود و گوش‌اش به صدای زن که متوجه شود چه کسی آن طرف خط است. زن زود برگشت و نشست سر جای اول‌اش. مرد نپرسید چه کسی پشت خط بود. زن خودش گفت: - بی‌بی… گفت شام منتظره… قورمه‌سبزی… مرد چیزی نگفت. خیره شد به مردهای تار مهمان که زیر شاخه‌های سبز و آویزان نارنج، ایستاده بودند سمت چپ حوض و به افتخار داماد کف می‌زدند. زن پای چپ‌اش را انداخت روی پای راست‌اش و تکیه داد به پشتی مبل. مرد با دکمه‌های کنترل، کمی فیلم را عقب و جلو کرد تا جای مورد نظر نگهش دارد. کنترل ویدیو را چسباند به چانه‌اش و با دندان‌های بالایی لب پایینی‌اش را گاز گرفت. #غریبه_ای_زیر_درخت_نارنج
داستان کوتاه
نزدیک ظهر است. به خاطر جلسه، مدرسه یک ساعت زودتر تعطیل شده است. ابتدایی‌ها و پیش دبستانی‌ها با هم تعطیل شده‌اند. زمین لیز است. باران پاییزی چند روزی است که بی‌وقفه می‌بارد. با این همه، هیچ چیز جلوی جیغ و داد بچه‌ها را نمی‌گیرد. همه با هم به سمت در می‌دوند. کفش‌های ژاله با هر قدم مشتی آب به داخل می‌برند. ژاله آرام آرام می‌رود. اشکان پشت سرش دو بند کوله‌اش را گرفته و به جلو می‌کشد. تقلای ژاله را نگاه می‌کند. موهای سیاه و ش از زیر مقنعه بیرون زده‌اند. با، دست پاچه‌ی شلوارش را بالا کشیده. ساق‌های سفید و باریکش خیس شده‌اند. به در مدرسه که می‌رسد، بر می‌گردد و از اشکان خداحافظی می‌کند. ژاله می‌رود و اشکان چند قدمی باز راه رفتنش را از پشت نگاه می‌کند بعد راه می‌افتد و به کافه می‌رود. #صبر_قهوه_ای #راضیه_
داستان کوتاه
به شدت پشیمان شده بودم. كی می‌خواستم دست از این كارهای احمقانه‌ام بردارم. این بار دیگر حسابی گند زده بودم. همانطور كه داشتم استكان‌ها را از كابینت بیرون می‌آوردم زیر چشمی زن را می‌پاییدم. - این شوهرته؟ قاب عكس را توی دستانش گرفته بود و خیره شده بود به عكس. - آره. مثل كسی كه دارد با خودش حرف می زند گفت: - خوش قیافه‌اس. #زن #مینا_هژبری
داستان کوتاه
در ابتدا چیز مهمی ‌به نظر نمی‌رسید. به هر حال پوست هر كسی خشك می‌شود، به هر دلیلی. زیر چانه‌اش را هم نگاه كرد، نرم بود. پس حتماً سرما زده بود چون فقط پوست گردی صورتش خشك شده بود، مثل وقتی كه اسكی می‌رفت. كرم مرطوب‌كننده را به صورتش مالید و موضوع را فراموش كرد. #بازگشت #آزاده_فخری
داستان کوتاه
مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله‏اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند ” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند : ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!” مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند
داستان کوتاه
در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم، رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول بهشت گفت: - قیمت جهنم چقدره؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: - ای مردم! من تمام جهنم را م و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را ب چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم. اسم ان مرد، کشیش مارتین لوتر بود.
داستان کوتاه
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا.دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : "چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم " دخترک چانه لرزانش را جمع کرد .بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم .مادرم مریضه . اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن . اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد .اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه . اونوقت . اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم . اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم . معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا . و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد .
داستان کوتاه
بشنو از نی چون شکایت می‌کند از جداییها حکایت می‌کند کز نیستان تا مرا ببریده‌اند در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من سر من از نالهٔ من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست آتشست این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد آتش عشقست کاندر نی فتاد جوشش عشقست کاندر می فتاد نی حریف هرکه از یاری برید پرده‌هایش پرده‌های ما درید همچو نی زهری و تریاقی که دید همچو نی دمساز و مشتاقی که دید نی حدیث راه پر خون می‌کند قصه‌های عشق مجنون می‌کند محرم این هوش جز بیهوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر گر بریزی بحر را در کوزه‌ای چند گنجد قسمت یک روزه‌ای کوزهٔ چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر دُر نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از هم‌زبانی شد جدا بی زبان شد گرچه دارد صد نوا چونکه گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی‌پر وای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود آینت دانی چرا غماز نیست زانک زنگار از رخش ممتاز نیست #مولوی » #مثنوی_معنوی » #دفتراول #شعر
داستان کوتاه
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد می سپارد جان. یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید. آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن، آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید که گرفتستید دست ناتوانی را تا توانایی بهتر را پدید آرید، آن زمان که تنگ میبندید برکمرهاتان کمربند، در چه هنگامی بگویم من؟ یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جان قربان! آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید! نان به سفره،جامه تان بر تن؛ یک نفر در آب می‌خواند شما را. موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده سایه‌هاتان را ز راه دور دیده آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون می‌کند زین آبها بیرون گاه سر، گه پا. آی آدمها! او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید، می زند فریاد و امید کمک دارد آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید! موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش می رود نعره ن، وین بانگ باز از دور می‌آید: " آی آدمها ". #نیما_یوشیج
داستان کوتاه
روزی با پیرمردی، نشسته روی نیمکت چوبی رنگ، خلوتی کرده بودم. می دانم که نتیجه هم صحبتی با اغلب پیرمردهای امروزی، چیزی جز غر و لند های از سر پختگی و تجربه، نیست، اما حرف های او از شکایت به آن دیگری و این دولت و خاطرات جوانی جدا بود! خیلی کم و به سختی صحبت میکرد ولی انگار سکوت چند ساعته او را نیز آنقدر خسته کرده بود تا به حرف بیاید، میگفت: "داستانی را برایت میگویم که آزارَم می‌دهد و ناشی از یک بیماری کمیاب روانی ست! لطفا نپرس که چرا جدای آزار دهنده بودن این، برایت تعریفش میکنم! شروعش از جایی است که دو شخصیت را در من جا کردند! شاید اگر نگاهی به اطراف کنی پیرمردی مانند مرا در حال قدم زدنی در پاییز ببینی." او اما، از نگاه من که در پی تعجب بود هراسی نداشت و ادامه داد:" یکی دوستدار تنهایی ست، برای روز های خود برنامه های خلوتی دارد، چای بنوشد یا به تابلوی نقاشی کهنه زل بزند؛ و باقی روز را با صبحانه دلنشین، میز داخل کافه یا نیمکت چوبی پارک بگذراند و ترجیح می‌دهد با بیش از یک نفر در روز هم صحبت نشود!" حرف هایش که تمام شد انتظار سوالی از سوی مرا میکشید پرسیدم آن یکی کیست؟ گفت:" او مدام دنبال کسی میگردد و به تنهایی قهوه خوردن، یا نشستن روی نیمکت پارک و دنباله ی سکوت را گرفتن، میلی ندارد، برای زندگی اش تلاش میکند دچار تکرار است، دچار روزمرگی ست، به گذشته اش وابسته است اگر عاشق کسی نباشد میمیرَد! اگر عاشق کسی باشد مجنون میشود. اگر تنهای تنها شود حرفی برای توصیفش ندارم، و کنار تمام این ها ممکن است روزی برود و در باران گم شود." من با دقت به حرف های پیرمرد گوش دادم و از ذوق میان حرف هایش که کمی با قبل او در تضاد بود متعجب بودم، بعد از مدتی سکوت، پرسیدم که کدام یک را خودت میخواهی؟ و او پاسخ عجیبی داد، گفت: این دنیا و مردمانش را خیلی خوب در این عمر شناخته ام، زندگی برای آن که قهوه فرانسه ای را، به تنهایی مینوشد، در این دنیا آسانتر است ولی مردم شخص دوم را عادی تر میدانند و نمیخواهند بیچارگی اش پایان یابد. چون دوست دارند مثل همه بودن را! روز ها از آن صحبت کوتاه میگذرد ولی هنوز من، نمی‌دانم! همانطور که دیگران مرا مجبور می‌کنند باشم یا آن که بیشتر می‌خواهند؟ چرا که بعد از آن شخصیت های پیرمرد، خوب میدانم که این دو همواره نقیض یکدیگرند. #امیرحسین_زورمند
داستان کوتاه
استاد فلسفه وارد کلاس شد. "امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايي رو که تا حالا بهتون دادمو خوب ياد گرفتين يا نه.!" سپس یک صندلی رو جلوی دانشجوها گذاشت و گفت: "با توجه به مطالبي که من تا به امروز بهتون درس دادم،ثابت کنيد که اين صندلي وجود نداره؟!" دانشجوها به هم نگاه کردند و همه شروع کردند به نوشتن روي برگه ها بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه رو داد و از کلاس خارج شد. روزي که نمره ها اعلام شده بود،بالاترين نمره رو همون دانشجو گرفته بود! اون فقط رو برگه اش يه جمله نوشته بود: #استاد_فلسفه
داستان کوتاه
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی‌و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم !
داستان کوتاه
مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله‏اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند ” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند : ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!” مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!!!
داستان کوتاه
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا.دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : "چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم " دخترک چانه لرزانش را جمع کرد .بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم .مادرم مریضه . اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن . اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد .اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه . اونوقت . اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم . اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم . معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا . و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد .
داستان کوتاه
آهای . دخترک برگشت، چه بزرگ شده بود. پس کبریتهایت کو؟ پوزخندی زد، گونه اش آتش بود، سرخ، زرد. میخواهم امشب با کبریت های تو، شهر را به آتش بکشم! دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید. کبریتهایم را نند، سالهاست تن میم. می خری !!!؟؟؟
داستان کوتاه
آن‌وقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه می‌کرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را برگرداند و من نگاهِ لغزنده و سمجِ او را، از روی شانه‌ام، در پشت سر احساس کردم، فهمیدم که این من بوده‌ام که ابتدا به او نگاه می‌کرده‌ام. سیگاری روشن کردم. پیش از آن‌که صندلی خود را بچرخانم و تعادلم را روی یکی از پایه‌هایِ عقب حفظ کنم دود تند و غلیظ را فرو بردم. آن‌وقت به او چشم دوختم، انگار تمام آن شب‌ها کنار چراغ می‌ایستاده و مرا نگاه می‌کرده. کارمان این بود که چند دقیقه‌ای به هم خیره می‌شدیم. من تعادلم را روی یک پایه‌ی صندلی حفظ کرده بودم و نگاه می‌کردم. او ایستاده بود، دستِ دراز و آرامش را روی چراغ گرفته بود و مرا نگاه می‌کرد. پلک‌هایش را که مثل هر شب روشن بود #چشم های سگ آبی رنگ #گابریل گارسیا مارکز
داستان کوتاه
آهای . دخترک برگشت، چه بزرگ شده بود. پس کبریتهایت کو؟ پوزخندی زد، گونه اش آتش بود، سرخ، زرد. میخواهم امشب با کبریت های تو، شهر را به آتش بکشم! دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید. کبریتهایم را نند، سالهاست تن میم. می خری !!!؟؟؟
داستان کوتاه
رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت . همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد . وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست . . مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، . پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت . - فرقی نداره . فقط . ، فقط دردش کم باشه !
داستان کوتاه
هر دوچرخه‌ای برای خودش یک داستانی دارد. اما پیش از همه، از داستان دوچرخه‌ای بگویم که اولین دوچرخه‌ای بود که با پول خودم م. با پول خودم که نه. با پولی که توی خیابان پیدایش کردم. و تازه آن را هم خودم پیدا نکردم. یکی از دوستان نازنینم پیدا کرد که با هم داشتیم توی خیابان وزرای تهران قدم می‌زدیم. عصر بود. چشم دوست نازنینم افتاد به اسکناس سبزی که افتاده بود روی زمین. دولا شد برش داشت و براندازش کرد. اولین بار بود که این اسکناس را از نزدیک می‌دیدیم. تازه یکی دو ماه بود که افتاده بود دست مردم. اسکناس هزارتومنی. چشم دوست نازنینم داشت برق می‌زد. چشم خود من هم لابد داشت برق می‌زد. با این که اصلن انتظار نداشتم در کمال جوانمردی و دست و دلبازی بگوید «پونصد تومنش مال تو پونصد تومنش مال من!» چون که او اول دیده بود و اسکناس حق او بود. #داستان_یک_دوچرخه #جعفر مدرس صادقی #shortstories
داستان کوتاه
غروب یکی از روزها در اطراف ده و زیر درختان نشسته بودم و غرق در افکار خود بودم که زنک از راه رسید و غافلگیرم کرد. علاقه‌ای به دیدنش نداشتم. اگر می‌دانستم سرمی‌رسد، خود را مخفی می‌کردم. گو این که کسی باید به او می‌گفت که مقصر است. باید به دلیل عیب و ایرادهای پسرش سرزنش می‌شد، البته اگر می‌شد آن‌ها را واقعا ایراد نامید. همه‌اش تقصیر خود این زن بود. دیگر پسران ده به مراتب بدتر از پسر او بودند، و هرگز مانند پسر او دست‌ودل‌باز نیز نبودند. #مرگ_مکرر #گراهام_گرین #shortstories
داستان کوتاه
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط ی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.» متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!» مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.» مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.
داستان کوتاه
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ.
داستان کوتاه
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» . زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر.، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
داستان کوتاه
در شهری در آمریکا،آرایشگری زندگی می‌کرد که سالها بچه‌دار نمی‌شد.او نذر کرد که اگر بچه‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد! روز اول یک شیرینی ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان کار، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود. روز دوم یک گل هلندی به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگرماجرا را به او گفت فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش راباز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل دم در بود. روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد. حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، با چه منظره‌ای روبروشد؟ فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید. چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می‌زدند که پس این مردک چرا مغازه‌اش را باز نمی‌کن #آرایشگر
داستان کوتاه
روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست. پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود. #روستایی فقیر
داستان کوتاه
عتیقه ی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بی؟ رعیت گفت:. چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه ی نیست #رعیت و عتیقه
داستان کوتاه
پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم. آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم. آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. #مادر
داستان کوتاه
وقت آن رقصیدن است. آدم ها چتر رنگين بر دست گوش به نویدی در شهر. یک صدا، تکرار گویند "باران چقدر بی انتها زیباست." غافلید! از ابری که نمیبارد با لغزشی در عشق، دلش بی ابتدا تنهاست ای ابر پیش خود بیهوده پنداری خانه ات روبه دریاست.؛ آدمها، قدمی سوی پلکانی غرور سیلی شدند! بر رُخی، رنگ پریده از احساس آری. حس تنهایی من خسته از آدم هاست یادم باشد ماهی ها را خوراکی دهم لباسی به بوی زندگی. برتن گلدان کنم. دیوار ها را رنگی زنم چمدانی را پر از دفتر کنم کمی برگ. کمی عشق به یادگار بردارم بروم. آشکاری نباشد ز این تنهایی مقصدم دور است. خالی از هر شهری ست آن جا، در آغوش خیال، بیابانی ست. شاید دیگر شعری نگویم شاید یادم کند کسی: قلمی داشت می‌نوشت نمی‌دانستمش! او رفت رفت که رفت. #امیرحسین_کیان #شعر_نو
داستان کوتاه
اگر برود ما هم می‌توانیم برویم. دویست متر مانده به خروجی بزرگراه همت، جایی که ماشین‌ها سرگردان رفتن به یوسف‌آباد و ماندن در بزرگراه کردستان‌ اند، ایستاده جلوی ما و راه را بسته با پراید نقره‌ای‌اش. هربار که پایش را از روی ترمز برمی‌دارد و گاز می‌دهد تا شیب انتهای مسیر را رد کند، پراید نقره‌ای خاموش می‌شود و چند سانتیمتر نزدیک‌تر می‌شود به ما. #آخرین بار کی آرزوی مرگش را داشته ای؟ #پدرام رضایی زاده
داستان کوتاه

 

اسقفی از آرکانژل به صومعهٔ سولووتسک مسافرت می‌کرد. در این سفر عده‌ای زائر هم بودند که با همان کشتی به زیارت بقاع متبرکهٔ آنجا می‌رفتند. سفر دریایی آرامی بود. باد موافق و هوا صاف بود. زائران بر عرشه دراز کشیده بودند، غذا می‌خوردند، یا گروه گروه نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. اسقف هم به عرشه آمد، و همان طور که قدم‌ن بالا و پایین می‌رفت، متوجه گروهی از ماهی‌گیران شد که نزدیک پاشنهٔ کشتی ایستاده بودند و به حرف‌های ماهی‌گیری گوش می‌دادند که به دریا اشاره می‌کرد و چیزی به آن‌ها می‌گفت. اسقف ایستاد، و به طرفی که آن مرد اشاره می‌کرد چشم دوخت اما جز دریا که زیر آفتاب می‌درخشید چیزی نمی‌توانست ببیند. نزدیک رفت که گوش بدهد، اما مرد با دیدن او کلاهش را برداشت و ساکت شد. بقیه هم کلاه‌هایشان را برداشتند و تعظیم کردند.

*سه معتکف

*لیو تولستوی

 


داستان کوتاه

در سالن غذاخوری هِنری باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پیش‌خان نشستند.

جورج از آن‌ها پرسید: «چی می‌خورین؟»
یکی از آن‌ها گفت: «نمی‌دونم. اَل، تو چی می‌خوری؟»
اَل گفت: «نمی‌دونم. نمی‌دونم چی می‌خورم

بیرون هوا داشت تاریک می‌شد. آن‌ور پنجره چراغ خیابان روشن شد. آن دو مرد پشت پیش‌خان صورت غذاها را نگاه می‌کردند. از آن سر پیش‌خان نیک آدامز داشت آن‌ها را می‌پایید. پیش از آمدن آن‌ها نیک داشت با جورج حرف می‌زد.

مرد اول گفت: «من کباب مغز رون خوک می‌خورم، با سس سیب و پوره سیب‌زمینی
هنوز حاضر نیست.
پس واسه چی گذاشتینش این تو؟
جورج توضیح داد: «این مال شامه. اینو ساعت شیش می‌تونین بخورین

 

*آدم کش

*ارنست همینگوی

 


داستان کوتاه

 


شبی تاریک در پاییز بود. بانکدار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین‌ می‌رفت و به خاطر‌ می‌آورد که چگونه پانزده سال پیش در یک شب پاییزی میهمانی به راه انداخته بود. در آن جا مردان باهوش بسیاری حضور داشتند و در میانشان گفتگوهای جالب توجهی در جریان بود. آنها در میان مطالب مختلفی که در باره اش صحبت‌ می‌کردند به بحث در بارهٔ حکم اعدام رسیدند. بیشتر میهمانان که درمیانشان رومه نگاران و افراد روشنفکر بسیاری دیده‌ می‌شد با مجازات مرگ مخالف بودند. آنها این شیوه از مجازات را برای عصر خود دیگر معتبر‌ نمی‌دانستند و معتقد بودند که روشی غیراخلاقی و نامناسب برای کشورهای مسیحی است. به باور بعضی از آنها مجازات اعدام را‌ می‌بایست در همه جابا زندانی شدن برای تمامی عمر عوض‌ می‌کردند.

 

*

*آنتوان چخوف


داستان کوتاه
فکر می‌کنید لازم است، باز همه چیز را بگویم:. من و آقایان آبی و زرد در خانه‌شان را زدیم، البته قبلش می‌دانستند که ما می‌رویم، قرمز از در بالا آمد، کوچه خلوت بود، من خودم دقت کردم، محال است کسی او را دیده باشد، قرار شد پشت درخت‌های انبوه حیاط منتظر باشد، تا اگر مشکلی پیش آمد عمل کند، درخت‌ها در عکس‌های شناسایی مشخص‌اند. ما را راحت قبول کردند، عادی عادی و حتا صمیمانه، البته مشکوک بودم، شما که نبودید، نمی‌توانم حالم را توضیح بدهم، آخر در همان اول صحبت، ننشسته، برای‌مان شربت پرتقال آوردند، آن هم توی لیوان‌های دسته نقره‌ای، که نمونه‌اش را در دکورشان چیده بودند. بله فقط خودش بود و زنش، همین دو نفر، نه هیچ‌کس دیگری، قرمز تمام دور و اطراف را گشت، هیچ‌کس نبود، من و دو همکار دیگر تمامی اتاق‌ها را گشتیم، کس دیگری نبود و گرنه دلیلی نداشت اسمش را نیاوریم. بله مطمئن شدیم که هیچ‌کس دیگری نیست، اگر بچه توی آن خانه بود، باز صدایی می‌آمد، منظورم صدای تلویزیون یا چیز دیگری ست، یعنی اگر بچه توی خانه بود، آن‌ها چیزی نمی‌گفتند؟ . نه. هیچ صدایی نمی‌آمد، بله کاملا مطمئن‌ام کس دیگری داخل ساختمان نبود، نکند شما چیزی می‌دانید؟. #مهمانی #ایمان اسلامی
داستان کوتاه
بلند شد. رومه را روی زمین انداخت. گفت: چرا ترسیدی؟ به افتضاحی كه روی زمین درست شده بود نگاه كردم. گفتم: خب یه دفعه آدم رو از فكر و خیالاتش میاری بیرون. می‌ترسه خب. بلند شدم و نشستم روی صندلی. صدای نفس‌هایم را می‌شنیدم. نگاهش كردم. حركاتش مثل قبل بود. آرام و سنگین. فقط نگاه می‌كرد. كمی راحت شدم. رومه را برداشت و بلند شد. به طرف آشپزخانه آمد. دم در ایستاد. گفت: بیام كمك. #روز تولد #یاسمن شکرگزار
داستان کوتاه
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی! و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست #پند لقمان
داستان کوتاه
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می‌دانست. نتیجه‌گیری: هر فردی خود را ارزیابی می‌کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی‌توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید «هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می‌توانید» انجام دهید #باورها
داستان کوتاه
آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم #بهلول دیوانه
داستان کوتاه
تعجب کردی!؟. میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم شنیده ام، تن می ی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی نگی اش را بد که نان در بیارد رگ غیرت اربابانبیرون می زند !!اما اگر همان زن کلیه اش را بد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردواز یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم ی نیست؟ تن در برابر نان ننگ است. ب ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان شرفت را شکر که اگر میی از تن می ی نه از دین شنیده ام روزه میگیری، غسل میکنی، نماز میخوانی، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می کنی، محرم تعطیلی. من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم! !!!… دعایم کن #سخنی با ها
داستان کوتاه
روباه گفت: سلام!  شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید،‌ ولی مودبانه جواب سلام داد.  صدا گفت: من اینجا هستم،‌ زیر درخت سیب.   شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!.   روباه گفت: من روباه هستم.   شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن،من آنقدر غصه به دل دارم که نگو. #شازده کوچولو
داستان کوتاه
تا نظر بر رخ زیبای توافتاد ، چه ها شد آخر یک نظر جمله تن وجان ، به فدا شد آخر یار آمد به برم دوش به صد عشوه وناز شُکر ، کاین حاجت من ، نیک روا شد آخر دوش شمع گفت به پروانه بس است شیدایی چون دمد صبح بباید ، که جدا شد آخر گفت پروانه به شمع ، کای صنم شب افروز نکن اندیشه که این قرعه به ما شد آخر پیرفرزانه چه خوش گفت که این آب بقا ندهند آنکه ، کزاین باده سوا شد آخر شب که از چهره فکندی زپس پرده نقاب ماه در بهت چنین چهره نما شد آخر غم هجران تورا دوش که با خود بردم همه در بوی خوش باد صبا شد آخر گفت مهدی سخن از عشق چه سخت است ، حکایت دارد در نظر راحت جان بود ، دوا بود ، بلا شد آخر #سید_مهدی_حسنی پاییز1397 #شعر
داستان کوتاه
ی گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست اما پیرمرد تحویل نگرفت و روی همان صندلی نشست. جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد. جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست. کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه. او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست. با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفت و در نهایت هم انگلستان محکوم شد. #دکتر مصدق
داستان کوتاه
وقت آن رقصیدن است. آدم ها چتر رنگين بر دست گوش به نویدی در شهر. یک صدا، تکرار گویند "باران چقدر بی انتها زیباست." غافلید! از ابری که نمیبارد با لغزشی در عشق، دلش بی ابتدا تنهاست ای ابر پیش خود بیهوده پنداری خانه ات روبه دریاست.؛ آدمها، قدمی سوی پلکانی غرور سیلی شدند! بر رُخی، رنگ پریده از احساس آری. حس تنهایی من خسته از آدم هاست یادم باشد ماهی ها را خوراکی دهم لباسی به بوی زندگی. برتن گلدان کنم. دیوار ها را رنگی زنم چمدانی را پر از دفتر کنم کمی برگ. کمی عشق به یادگار بردارم بروم. آشکاری نباشد ز این تنهایی مقصدم دور است. خالی از هر شهری ست آن جا، در آغوش خیال، بیابانی ست. شاید دیگر شعری نگویم شاید یادم کند کسی: قلمی داشت می‌نوشت نمی‌دانستمش! او رفت رفت که رفت. #امیرحسین_کیان
داستان کوتاه
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد . پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. #شاهینی که پرواز نمیکرد
داستان کوتاه
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد . پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. #شاهینی که پرواز نمیکرد
داستان کوتاه
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:. من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است. #هدیه فارغ التحصیلی
داستان کوتاه
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و. آن را روی آتش می ریزم ! گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد! گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد! گنجشک و آتش
داستان کوتاه
اولین بار كه دیدیمش من و آذر با هم بودیم. با ماشین خودمان بیرون نرفته بودیم و داشتیم پیاده بر می‌گشتیم. به همین خاطر بود كه از آنجا رد می‌شدیم. سمت چپ بلوك ما بود، تازه خاكبرداری شده بود و حتماً قرار بود چیزی در آنجا بسازند. من دیدمش ولی از آن گذشتم؛ خسته بودم و پاهایم را روی زمین می‌كشیدم و خاك به پا می‌كردم. آذر صدایم كرد؛ برگشتم و دیدم كه آن را برداشته و نگاهش می‌كند. گفت: «چقدر تازه است.» گفتم: «حتماً مال یكی از همسایه‌هاست، از پنجره پرت كرده اینجا.» و باز به سوی در ورودی به راه افتادم. به چهره‌ی آذر فكر می‌كردم كه چر آنقدر با تعجب به آن نگاه می‌كرد؛ درست مثل اینكه جوانه‌ی لوبیای سحرآمیز را در دست گرفته باشد دهانش باز مانده بود. #وهم سبز #ازاده فخری
داستان کوتاه
میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟ یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به ن و کودکانشان کنند». اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد: «نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.». #راز پیروزی اسکندر بر ایران
داستان کوتاه
امروز سه‌شنبه است که اصلاً ربطی به من ندارد، چهارشنبه‌ها فقط به حساب می‌آید. امروز می‌توانم تا ظهر بخوابم، بعدش سه تا سیگار آتش‌به‌آتش روشن کنم و دوباره بخوابم تا ساعت شش. آن موقع مریم زنگ می‌زند و می‌گویم ترانه‌های مهیار دمشقی بخواند یا یک چیز مزخرف دیگر که تا تمام شود گلویم را صاف کنم، چشم‌هایم را بمالم و سیگاری روشن کنم. شعر خواندنش که تمام شود دیگر صدایم شبیه آدم‌های بیدار است و غر نمی‌زند چرا همه‌ی روز را خوابیده‌ام. البته بیدار بودن یا نبودنم فرقی ندارد فقط این مهم است که چرا صبح نرفته‌ام دفتر مختاری و نسپرده‌ام برایم شاگرد پیدا کند. هر کاری کنم نارحت نمی‌شود و به همین راضی است که صبح‌ها رفته باشم پیش مختاری. بعضی روزها تا صبح بیدار می‌مانم، می‌روم پیش مختاری که اگر تلفن زد و پرسید؛ بگوید آمده و بعد بر می‌گردم و می‌خوابم. اگر مختاری شاگرد داشته باشد که هیچ وقت ندارد حتماً می‌دهد به باقی هنرآموزهاش که سر دو جلسه فراری‌شان ندهم. #پروانه #محمد طلوعی
داستان کوتاه
تهوع چرا!؟ آره حق داری، معمولاً غش می‌کنن این‌طور مواقع. شاید باور نکنی اما از قند زندگی! آره قند زندگی؛ چیزی که تا حالا جرات نکردم درباره‌اش حرف بزنم؛ از ترس قضاوت و پیش داوریا، از ترس اشک و ناله‌ها! اگه قول بدی سکوت کنی، بی عز و جز شاید بشه در موردش حرف زد. #درقند زندگی #فاطمه درید
داستان کوتاه
از پای کامپیوتر که بعد از چند ساعت بلند می‌شوم، هوس یک فوتبال دسته‌جمعی با بچه‌ها توی میدان می‌کنم. مثل قبل‌ترها که توی خانه‌ی قبلی‌مان می‌رفتیم میدان و با بچه‌های کوچه فوتبال بازی می‌کردیم. آنجا یک مردی بود که اسم او هم اصغر آقا بود. ولی آن اصغر آقا کجا، این اصغر آقا کجا؟ او مهربان بود، اجازه می‌داد توی میدان بازی کنیم. یک چشمش سبز بود، یک چشم دیگرش سیاه؛ من که تا حالا با اصغر آقای اینجا روبرو نشده‌ام، چون ازش می‌ترسم. بچه‌ها می‌گویند که اصغر آقای اینجا یک پایش می‌لنگد، ولی آن اصغر آقا پایش نمی‌لنگید. به مامان می‌گویم: - مامان برم تو میدون؟ خسته شدم از بس با کامپیوتر بازی کردم. توی راه که می‌روم، با خودم می‌گویم خدا کند اصغر آقا آنجا نباشد. چون وقتی آنجاست اجازه نمی‌دهد ما توی میدان بازی کنیم. می‌گوید سر‌ و‌ صدا راه می‌اندازیم. یک بار هم که توپ سامان خورد به شیشه‌ی خانه‌شان، از آن به بعد بیشتر از قبل غر می‌زند. وقتی چشمم می‌خورد به ماشین اصغر آقا با خودم می‌گویم ای‌کاش این ماشینِ زردِ بی ریختِ اصغر آقا نبود. با ناامیدی برمی‌گردم خانه. مامان می‌گوید: #فرار خورشید #کسرا دارابی
داستان کوتاه
امه را لای آلبوم می‎گذارم، تقریباً مطمئنم تا ایشان تشریف می‎برند دوش بگیرند، جنابعالی البته پس از بازكردن كشوها و بررسی مارك لوازم‎آرایش عطر و اسپری‎های من، و دیدن كشوی لباس‎زیرهایم و حتی بررسی سایز و مدل آن‎ها، یك‌راست می‎روید سراغ قفسه‌ی آلبوم‎ها و مسلماً همین آلبوم را از میان آلبوم‎های دیگر انتخاب خواهید كرد، چون از همه‌ی آلبو‎م‎ها ضخیم‎تر است و غیر از آلبوم عروسی، تنها آلبوم مشترك پس از ازدواجمان است. تعجب نكنید، من عادتم بوده و هست، جوراب‎ها و لباس‎زیرهایم را جینی از بازار می‎خرم؛ و این كار هیچ ربطی به عاشق شما ندارد. او در این چهارده سال حتی یك جوراب هم برایم نه! و اصلاً نمی‎داند آن را از كجا باید و یا . #شب های چهارشنبه #آذرخت بهرامی
داستان کوتاه

 

در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آن‌ها نیز در تبعید به سر می‌بردند در ناپل بودیم. پولی نداشتیم، کم غذا می‌خوردیم و فقیرانه لباس می‌پوشیدیم. تنها دلخوشی ما اجازهٔ خروج در عصرها بود، زمانی که بقیه به خاطر حکومت نظامی مجبور به ماندن در خانه بودند، البته این را مدیون کارمان بودیم.

ما روی پله‌های میدان کوچک کالاشیون، نزدیک محلهٔ رامپا کپریولی می‌نشستیم. در آن ساعت شهر مثل بیابان برهوت، متروک بود؛ شهر مردگان درست مثل پومپی. هنگامی که ماه در آسمان بود همه‌چیز زیبا به نظر می‌رسید. مانند بازمانده‌هایی در جزیره بودیم، کنار هم می‌نشستیم، به دریا چشم می‌دوختیم و انتظار می‌کشیدیم. آن میدان کوچک دلگیر و ساکت را به خاطر می‌آورم. می‌نشستیم و سیگار می‌کشیدیم. آن روز عصر پاکت سیگار را از جیب بیرون کشیدم و سیگاری را به آرامی آتش زدم، مثل آدم‌هایی که باید به گونه‌ای وقت را بکشند. دوستی کنارم نشسته بود، وقتی بوی سیگار به او رسید ناگهان برگشت و با کنجکاوی پرسید:

*بوی خوش سیگار

*البادسس

 


داستان کوتاه
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت. و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال . شش سال . سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
داستان کوتاه
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم. خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟. من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟ می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود: شاید علتش این باشد که "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم" #خوک و گاو
داستان کوتاه
هرگز نخواسته بودم نویسنده باشم. همه چیز با یک ساعت مچی”وست اند واچ” شروع شد. تقصیر هم تقصیر گاو بود. کلاس چهارم بودم یا پنجم دبستان. از مدرسه که آمده بودم کز کرده بودم گوشه‌ی اتاق و یکی دو ساعتی می‌شد دفترم را باز کرده بودم و، به جای نوشتن، ته مدادم را می‌جویدم. پدر که با جدیت و علاقه‌ی زیادی وضع درسی مرا زیر نظر داشت، گمانم حالت غیرعادی مرا دیده بود که گفت: چرا مثل خر توی گل گیر کرده‌ای؟” من نمی‌دانستم خر چطور توی گل گیر می‌کند. اما خودم یکی دو بار توی گل گیر کرده بودم. احساس کردم پدر چه خوب وضع مرا درک کرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم کنار او. آن روز درس تازه‌ای داشتیم که تا آن هنگام حتا نامش هم به گوشم نخورده بود. مشق را می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید عینا رونویس می‌کردیم. نه یک بار، نه دو بار، گاهی بیست سی بار. حساب را هم می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید در چیزی ضرب می‌کردیم یا از چیزی کم می‌کردیم یا به چیزی اضافه می‌کردیم. و مگر در زندگی روزمره کار دیگری غیر از این می‌کردیم؟ اما نوشتن انشاء” چیز تازه‌ای بود. پدر گفت: این که چیزی نیست.” #چتر و گربه و دیوار باریک #رضا قاسمی
داستان کوتاه
تمام این سال‌ها را پای پیاده ‌آمده بود، كفش‌هایش سوراخ شده بودند، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود. مرد خسته ‌از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید. آفتاب وس آسمان درخشید. مرد دستش را سایبان چشمانش كرد، بركه‌ای دید. می‌توانست آبی بنوشد، زیر سایه درختش استراحت كند و باز هم به راهش ادامه دهد. چرا سفر می‌كرد؟
داستان کوتاه
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز . پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد. پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود ! #لالایی
داستان کوتاه
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟ دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟ تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟ آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟ حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟ این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم هوای کوپه مثل حمام زونا داغه دانشجو میگه اصلا ً مادر زاد میشم پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما شی دانشجو به آرامی میگوید میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائیهای . باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم
داستان کوتاه
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، رومه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح رومه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!" آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود. #آلفرد نوبل
داستان کوتاه
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت. و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال . شش سال . سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
داستان کوتاه
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود». آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.» #دعا کن گندمت آرد شود
داستان کوتاه
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟ #کی بیشتر میفهمه
داستان کوتاه
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:. مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. #مرا بغل کن
داستان کوتاه
شده بودی درست مثل سنگ خارا، سخت. یکدنده و لجوج. هیچ میخی در تو فرو نمی‎رفت. هیچ حرفی در تو اثر نداشت. مگر می‎بایستی چطور به تو بگویم که حرفم در تو کارگر شود؟ واقعا”من الان به توو چه بگویم محیی الدین؟ یادت که نرفته! رفته؟ خوب است من چند بار سر به سینه‎ات کوفته باشم و فریاد زده باشم، مکن همچنین‎ محیی الدین! عاقبت خوشی ندارد. دستت آلوده می‎شود. عادت میکنی. و هی تو می‎گفتی همین یکبار، به خاطر شایسته همین یکبار! و من گفتم به خاطر شایسته هم که‎ شده هیچوقت! اما تو گوشت بدهکار نبود، و کردی این کار زشت را که نمی‎بایستی بکنی! و حالا برای تو چی مانده است؟ چه می‎خواستی بماند؟ حیثیتت آبرویت، اسم و رسمت، همه‎چیزت بر باد رفت. چه بادی به غبغب انداخته بود، انگار که کمر غول را شکسته‎ باشد، انگار که اسب رموکی را رام کرده باشد، خودت که می‎دیدی. مدام می‎خندید و مسخره می‎کرد. تازه ادعای جوانمردی هم دارد. #ناگزیر #احمد اقایی
داستان کوتاه
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید. #حمام رفتن بهلول
داستان کوتاه
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و . #هم راز هم باشیم
داستان کوتاه
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و . استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟ شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،ی آمد و یکی از پیراهن ها را ید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم! #زهر و عسل
داستان کوتاه
روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود: -الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی. -نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی. -اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل. استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای فرار از زندگی #فرار از زندگی
داستان کوتاه
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: "نه" فرشته دوباره. به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه". فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره! فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه " هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره. #نه به جنیفر لوپز
داستان کوتاه
دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می . کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت: «رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.» گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت: «هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین* بازاریابی یاد بده؟» #برادران گلدشتین
داستان کوتاه
با دوستم توی کافی شاپ«پاتوق»نشسته‎ایم و از آن بحث‎‎های در پیتی می‎کنیم که هیچ‎وقت راه به‎جایی نمی‎برد. اصلا بعضی از این بحث‎ها قرار هم نیست راه به‎جایی ببرد. کافی شاب ازنوع مدرنش نیست. هرچیزی که دُمش وصل می‎شود به عهد عتیق توی آن ریخته‎اند تا حس نوستالژیک مشتری‎ها را تحریک کنند. کسی نیست بگوید، با دو تا سیاله و کوزه شکسته و چند تا نی چپ اندرقیچی که نمی‎شود حس نوستالژیک گرفت. من و دوستم گاهی هوس می‎کنیم توی این جورکافی‎شاپ‎ها بپلکیم، نه برای این‎که چیزی بخوریم بیشتر برای این‎که ادای آدم‎‎هایی را دربیاوریم که اگردرماه یک روزشان راتوی این‎طورجا‎ها شب نمی‎کردند، تمام وقت کج خلق بودند. حرف سر این بود که چه طور می شود مشکلات را شکلات کرد. این روز‎ها همه جا ازهمین حرف‎ها می‎زنند، توی کتاب‎های فانتزی و درکتاب‎‎های جدی با قطع وزیری، حتی توی سبد باطله‎‎های ادارات هم می‎شود از این حرف‎ها پیدا کرد. بدترنظریات روانشناس‎هاست که کتاب‎هایشان مثل مور و ملخ ریخته توی بازار و حرف‎هایی می‎زنند که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‎شود. #شکلات مشکلات #فاطیما فاطزی
داستان کوتاه
گردآلود سفری چند روزه بودیم، آشفته و خاکی و خسته، کمی گرسنه و بسیار تشنه. جاده خاکی را پرسان پیدا کره بودیم و در مسیر داغ و خلوت آن تا در باغ رانده بودیم. بار دیگر نشانی را که معمار روی تکه کاغذی برایمان نوشته بود نگاه کردیم، و پلاک و رنگ سبز در و شیروانی زرد رنگ و دیوار خزه بسته که علامت اصلی بود همان بود که باید باشد. در زدیم. معمار آمد دم در، تعارف کرد. رفتیم تو. #مرگ در کاسه سر #جواد مجابی
داستان کوتاه
آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟" آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:. در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند. حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند. و دو نفر به مسابقات نهایی. وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟" و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟" #هرچه خدا بخواهد
داستان کوتاه
فقیری از کنار دکان کباب ی میگذشت. مرد کباب گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد. #پول دود کباب
داستان کوتاه
به اندازه لیاقت و ظرفیت آدم ها به آن ها محبت کن چون آن ها دچار توهم ، خود بزرگ بینی ، دل زدگی ، جو زدگی ارتفاع زدگی ، دریا زدگی ، سرگیجه و سپس حالت تهوع خواهند شد و زمانی که حتی نمی توانند ادای خوب بودن تو را در بیاورند از تو کینه به دل خواهند گرفت و شروع به رفتار نامعقول خواهند کرد ! آرام آرام محبت کن و اگر ناسپاسی دیدی آرام آرام خارج شو ، انگار نه انگار که از اول بودی . #عاشقانه
داستان کوتاه
برف آمد ایوان خانه را ز کبوتر شُست،یخ میزد کمی گرما میخواست و بعد سوی آسمان راهی شد چشم هایم نخوابیدند خورشید آمد و خسته بود از تابیدن خویش ساعتی آغوش ماه میخواست ماه می آمد و او، میرفت ابر خشکیده ای آمد، میگفت نمیبارم بعد خیسی شهر او هم رفت پیرمرد جوانی خواست تاریکی ها نور، مرده ها هم زندگی خواستند ای دیوانه های شهر من باید بروم اما بدانید گر نفرت آمد کمی عشق می‌خواهد. #امیرحسین_زورمند
داستان کوتاه
در ساختمان ما کمتر پیش میاد درگیری و دعوایی به گوش برسه، عمدۀ ساکنین تا حدودی متمول و تحصیلکرده هستند و بسیار ساختمان ساکتیه در کل،،،، اما دیشب ساعت های 11- 12 بود که شنیدم از توی حیاط صدای داد بی داد میاد. به شخصه آدم فضولی نیستم اما خب احتیاط هم شرط عقله برای اینکه یه وقت شرّی نباشه که دامنش گریبان ما رو بگیره !!! سرم رو از پنجره بردم بیرون ببینم چه خبره که دیدم «آقای مرزداری» همسایه ما در حال مشایعت یك عده ست که همه کراوات زده و شیک و با کفشای فوقِ پاشنه بلند در حال فحاشی و ترک کردن خانه هستند!!! #بکارت #مرد یا زن؟ #رضا قاسمی
داستان کوتاه
دفعه ی بعد می خواهم سر و ته زندگی کنم . با مرگ شروع می کنید و آن را از سر راهتان بر می دارید . توی خانه ی سالمندان چشم باز می کنید و هر روز بهتر می شوید . به خاطر وضعیت خوبتان از آنجا بیرونتان می اندازند و می روید دنبال مستمری گرفتنتان . شروع زندگی کاریتان با یک مهمانی در محل کار و یک ساعت طلا است . ۴۰ سال کار می کنید تا انقدر جوان شده باشید که بازنشسته شوید . بعد از آن مهمانی می روید … الکل می نوشید و کلا بی قاعده اید . حال آماده ی دبیرستان شده اید . بعد می روید مدرسه و بچه می شوید . بازی می کنید و هیچ مسئولیتی ندارید تا لحظه ی تولدتان. ۹ ماه آخر زندگیتان را توی حوضچه ی آب گرم شیکی می گذرانید با حرارت مرکزی و سرویس آنی . هر روز جایتان بزرگ تر می شود تا … خدای من … با یک تمام می شوید! #وودى الن
داستان کوتاه
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟ برادر بزرگ تر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده. سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم. نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم. نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم. هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم. #پل
داستان کوتاه
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» . زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر.، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.» #ارزیابی خود
داستان کوتاه
آورده اند که کفن ی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن ی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند. سر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم ‫پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. ‫از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می ید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن اول را بیامرزد که فقط میید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت #کفن
داستان کوتاه
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن ست داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود. شیاد به معلم گفت: بنویس «مار» معلم نوشت: مار نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟ مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند. شرح حکایت اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد. #مارا چگونه باید نوشت؟
داستان کوتاه
برای مردهای کوچک طعم لبوی نیم‌گرم، هنوز روی زبان ذولقدر بود. او همین یک‌دم پیش، کنار چرخ طوافی باباسحر ایستاده، سی شاهی لبو ه و تا آخرین ریزه‌اش خورده بود و حالا داشت رو به خانه‌شان می‌رفت. از کنار سایه‌بان سنگ‌تراش‌ها گذشت و به راه هر شبه‌اش قدم توی کوچة کولی‌ها گذاشت. این کوچه اسم دیگری داشت، اما چون توی کوچه یک کاروان‌سرای قدیمی بود، و میان کاروان‌سرا کولی‌هایی- از آن‌ها که نعل اسب، انبر، سیخ کباب، قندشکن و کارد آشپزخانه درست می‌کردند- جا‌منزل داشتند، به آن می‌گفتند: کوچة کولی‌ها. ذولقدر، خواهرش ماهرو، و برادر کوچکش جمال هم توی همین کاروان‌سرا، در یکی از خانه‌های کنج دیوار، شب و روز خود را می‌گذراندند. باباشان چراغعلی، و مادرشان آتش هم- یعنی- با آن‌ها بودند. اما چه بودنی؟! امروز از صبح باریده و شب کوچه هنوز خیس بود. ابرهای پر بالای سر هم‌چنان نم پس می‌دادند. از ناودان‌ها گاه به گاه آب چکه می‌کرد. نور کم‌رنگ لامپ‌های برق، تار و انگار بخار گرفته‌ بودند. دنبال سر ذولقدر، از میدان و دستک خیابان‌های چهار طرفش کم‌وبیش هیاهوهای نده‌های دوره‌گرد شنیده می‌شد. شب، تازه در نیمه اول بود. #مرد #محمود دولت ابادی
داستان کوتاه
هوا که تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه روشن گرفت. خورشید پریده رنگ، از شکاف ابرها سرک کشید و تراکم ابرها را در هم ریخت. از شب قبل یک رگبار شدید پاییزی در شرف باریدن بود. گاهی گستره آسمان قیر اندود می‌شد و زمانی رنگ سربی می‌گرفت و حالا که خورشید از میان ابرها بیرون زده بود، باد ملایمی وزیدن آغاز کرده بود و برگ‌های زرد و خشک را رو زمین می‌کشید. … - مراد، عرض خیابان را به زحمت گذشت و به دیوار گچ اندود تکیه داد و چشمش سیاهی رفت و صداها هم‌چون وزوز زنبورهایی که زیر طاق پر بکشند به گوشش نشست. جان از دست و پاش بریده بود. گرده‌اش رو دیوار سر خورد آرام رو زمین نشست و همه چیز مات و در هم برایش شکل گرفت… … صبح که با شکم تهی از قهوه خانه بیرون زده بود، شب قبل که چتول عرق مفت به چنگ آورده بود و خالی سر کشیده بود و زمانی اندک نشئه شده بود. بخش انتقال خون، دیوارهای آجری قرمز رنگ، بند کشی‌های سیاه، درهای یک لنگه‌ای سفید، لوله لاستیکی که دور بازویش حلقه زده بود…شش و بش… سرنگ… جفت دو… سه با چهار… و … #زیر باران #احمد محمود
داستان کوتاه
شهری بود که همة اهالی آن بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آن را هم زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می ید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می ید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی و هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب ارها و هم از جانب نده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی ه #یک طنز از ایتالو کالوینو
داستان کوتاه
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را یده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در ی مهارت دارد مثل یک راه می رود مثل ی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند. #شک
داستان کوتاه
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای " کی " پرسید: اگر ه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟ آقای کی گفت : البته ! اگر ه ها آدم بودند توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند مواظب بودند که همیشه پر آب باشد . هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است ! برای ماهی ها مدرسه میساختند وبه آنها یاد میدادند که چه جوری به طرف دهان ه شنا کنند درس اصلی ماهیها اخلاق بود به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک ه کند به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به ه ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میآیید اگر ه ها ادم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت از دندان ه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان ه ها شیرجه میرفتند همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار ماهیهای کوچولو را به طرف دهان ه ها میکشاند در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها می آموخت "زندگی واقعی در شکم ه ها آغاز میشود" #اگر ه ها ادم بودند
داستان کوتاه
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت: بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟ شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟ بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟ شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم. بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟ شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است. بچه شتر: چرا مژه های بلند و زخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد. شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند. بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است. . بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم. . شتر مادر: بپرس عزیزم. بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟ #بچه شتر و مادرش
داستان کوتاه
حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟» گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم . گفتم : « والله این بسی خوش بود.» غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت وپیش . من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟ گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید) . وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟ گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟» گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.» گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! » گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.» #اوج بخشندگی
داستان کوتاه
ینجا اما ،گوش هایت را که تیز می کنی ، از خانه ی همسایه ات ، می شنوی که مادری دارد پسر جوانش را نصیحت می کند. چیزی که مدام تکرار می شود و دلت را می آشوبد: - ” زندگی ، پول می‌خواد. هیچ بقالی از ت شعر نمی‌خره. هیچ نانوایی حتی اگه همه ی داستان هات رو بهش بدی ، یه دونه نون هم بهت نمی ده” . مادر بیچاره ، یک ریز این عبارات را تو صورت پسرش تف می کند و تو می توانی چهره ی جوان را مجسم کنی که دارد فروید را به کمک می طلبد. اگر می توانستم حتما به جوان توصیه می کردم که کتاب ” بابا گوریو ” شاهکار بالزاک را بخواند تا متوجه شود آن درام که مربوط به ۱۸۱۹ میلادی می شود چگونه درد خود را فریاد می زند که :” مردم زیر نبوغ ، خم می شوند.دشمنش می دارند. می کوشند به آن افترا بزنند.زیرا نابغه ، همه چیز را خود می گیرد و با کسی قسمت نمی کند.ولی اگر استقامت کند ، همه زیر بارش ، کمر خم می کنند. مختصر، اگر نتوانند زیر لجن مدفونش کنند ، زانو می زنند و او را می پرستند. فساد ، بسیار است و هنر ، کمیاب”. #یک شکم سیر ،گربه #ازاده
داستان کوتاه
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود. ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا #قلب ن جهان را میچرخاند
داستان کوتاه
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت :. باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و ، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا #فرشته کوچک
داستان کوتاه
یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه‌ی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب می‌شود اما بازم نصفه‌های شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه‌ی سید اسدالله بودم. در که زدم عزیز خانوم اومد، منو که دید، جا خورد و قیافه گرفت. از جلو در که کنار می‌رفت هاج و واج نگاه کرد و گفت: خانوم بزرگ مگه نرفته بودی؟” روی خودم نیاوردم،‌ سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچه ها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو می‌شستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچه‌مو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزیز خانوم دوباره پرسید: راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟” #گدا #غلامحسین ساعدی
داستان کوتاه
اختلاف ها و مشکلات  دقیقا از اونجایی شروع میشه  که توقع داریم همه مثه ما فکر کنن .! دوست داریم آدما اونطوری باشن که ما میخواییم ! همیشه مطابق میل ما رفتار کنن. همیشه تاییدمون کنن؛ همیشه بگن آره حق با شماست ! کسی که نظرش مثه ما نباشه رو "احمق"  خطاب میکنیم .! برای تفکر و عقیده ی هم ذره ای احترام قائل نیستیم . فقط ادعا داریم . فقط شعار میدیم ؛ باد میندازیم تو غبغبمونو با یه چهره ی روشنفکر‍‍انه میگیم که آره به سلیقه ها باید احترام گذاشت . منتهی به سلیقه ای احترام میذاریم  که مثه ما باشه !!!
داستان کوتاه

اختلاف ها و مشکلات  دقیقا از اونجایی شروع میشه  که توقع داریم همه مثه ما فکر کنن .! دوست داریم آدما اونطوری باشن که ما میخواییم ! همیشه مطابق میل ما رفتار کنن. همیشه تاییدمون کنن؛ همیشه بگن آره حق با شماست ! کسی که نظرش مثه ما نباشه رو "احمق"  خطاب میکنیم .! برای تفکر و عقیده ی هم ذره ای احترام قائل نیستیم . فقط ادعا داریم . فقط شعار میدیم ؛ باد میندازیم تو غبغبمونو با یه چهره ی روشنفکر‍‍انه میگیم که آره به سلیقه ها باید احترام گذاشت . منتهی به سلیقه ای احترام میذاریم  که مثه ما باشه !!!


داستان کوتاه

روزی روزگاری عرب بیابان گردی بود که با شتران روزگار میگذرانید. او هر بار چند شتر را به جایی میبرد و به اران می فروخت. عرب،مرد ساده دلی بود و همین ساده دلی گاه او را سخت به زحمت می انداخت . روزی ده شتر قطار کرد و سوار بر یکی از ان ها شد  و به راه افتاد.او مدتی که رفت شتر هایش را شمرد نه شتر بوده . ان را که سوار بود حساب نکرده بود . نگران شد و با خودش گفت :دیدی چه کردم ؟به جای ده شتر نه شتر با خود اورده ام. حالا جواب ار را چگونه بدهم؟ بعد از شتری که سوار شده بود پیاده شد و شروع به دویدن کرد و شترها را دوباره شمرد: شتر ها ده تا بوده اند. خوشحال شد و با خودش گفت راه طولانی و گرمای بیابان مرا خسته کرده. شترها خود به خود که زیاد نمیشوند. از همان اول هم ده شتر بوده اند و من بی دلیل ترسیدم عرب ساده دل این را با خود گفت و دوباره سوار شتری شد و به راه ادامه داد مدتی که رفت با خودش گفت :من می دانم که ده شتر دارم هر کس هم که از من بپرسد چند شتر داری همین را میگویم ولی کار از محکم کاری عیب نمیکند .

ادامه در ادامه مطلب.


داستان کوتاه

هاچیکو


در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از

یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در

نوامبر سال 
۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته

به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از

روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و

او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو

را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر

شابرو اوئنو بود
.


داستان کوتاه

#متشکرم

چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.

به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است،
اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید
 ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
چهل روبل.
نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم.
حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید
.
دو ماه و پنج روز دقیقا.
دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل.
البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها.


داستان کوتاه

#امتحان_شفاهی_فیزیک

 

استاد سخت‌گیر فیزیک، اولین دانشجو را برای پرسش فرا می‌خواند و پرسش خود را مطرح می‌کند: شما در قطاری نشسته‌اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می‌کند و ناگهان شما گرما زده می‌شوید، حالا چکار می‌کنید؟دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد: من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد.اکنون پروفسور می‌تواند سئوال اصلی را بدین‌ترتیب مطرح کند: حال که شما پنجره‌ی کوپه را باز کرده‌اید، در جریان هوای اطراف قطار 


داستان کوتاه

#حقوق_بازنشستگی

 

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.

روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ

می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنمکنارش نشستم و بعد. 


داستان کوتاه

#پتوی_مادربزرگ

قط چند هفته بعد از مرگ مادر بزرگ، هر نیمه شب پتوش آهسته از تخت پایین می‌آمد
و شروع می‌کرد به پرسه زدن در خانه و صدای خش خش کردنش وقتی از در رد می‌شد
به وضوح شنیده می‌شد؛ و صبح مثل عاشقی که از درد عشق مرده باشد، در گوشه‌ایی مچاله شده می‌افتاد.
این پتو کار دست عمه‌ی بزرگم میبل بود. هم یکجورهایی غیرمعقول بود و هم فانتزی.
عمه میبل رنگها را به درستی تشخیص نمی‌داد، اما مهارتش و تکه پارچه‌هایی که استفاده کرده بود باعث شده بود این پتو استثنایی به نظر بیاید.

 

#کت رامبو
مترجم:جمیده بهمن پور


داستان کوتاه

مردم اینجاچقدرمهربانند دیدندکفش ندارم،برایم پاپوش دوختند
دیدندسرمامیخورم سرم کلاه گذاشتند وچون برایم تنگ بود کلاه گشادتری.
ودیدندهواگرم شد،پس کلاهم رابرداشتند چون دیدندلباسم کهنه وپاره است به من وصله چسباندند.
چون ازرفتارم فهمیدندسوادندارم،محبت کردندحسابم رارسیدند.
خواستم دراین مهربانکده خانه بسازم،نانم رااجرکردند گفتندکلبه بساز.
روزگارجالبیست مرغمان تخم مرغ نمیگذارد ولی هرروزگاومان میزاید،.

 

 

#حسین_پناهی


داستان کوتاه

#معصومیت کودکانه

 

یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:

او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.

هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و  با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.


داستان کوتاه

#منطق ماشین دودی

 

یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود: « منطق ماشین دودی». می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم.


داستان کوتاه

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.

 خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند .

 ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی


داستان کوتاه

#دلبستگی مال دنیا


یکی ازعلمای ربانی نقل می کرد:درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت وبسیارآن رادوست می داشت ،همواره دریادآن بودکه گم نشودو آسیبی به آن نرسد،اوبیمارشدوبراثربیماری آنچنان حالش بدشدکه حالت احتضاروجان دادن پیداکرد، دراین میان یکی


داستان کوتاه

معجون آرامش


روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل میبینم


داستان کوتاه

#وقتی که او مرد

 وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچه‌های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی‌درد و بی‌کس. و این لقب هم چقدر به او می‌آمد نه زن داشت نه بچه و نه کس‌وکار درستی.

شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمی‌شود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد.


داستان کوتاه

 

#اوا براون

 

اوا براون دختر نجیب و زیبای بود که در روز 6 فوریه سال 1912 در شهر شلوغ مونیخ متولد شد او عاشق آلمان و حزب نازی بود این باعث شده بود که هنگامی که هیتلر رهبر حزب می آمد به عکاسخانه ایی که او در آن کار می کرد بیاید همه تلاش خود را می نمود تا بهترین و زیباترین عکس ممکن را از او بگیرد او می خواست در خطوط چهره آدلف هیتلر قدرت آلمان و عشق به سرزمین مظلومش که پس از جنگ جهانی اول دچار بحران و هزار مصیبت دیگر بود و مجبور بود طبق عهد نامه ورسای خراج به انگلیس و فرانسه بپردازد را نشان دهد او در هیتلر این توان را می دید که او می تواند کشورش را نجات بخشد . با این که هیتلر هنوز شناسنامه آلمانی نداشت او شیفته این مرد اتریشی شده بود .

 


داستان کوتاه

#معصومیت کودکانه

 

یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:

او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.

هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و  با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.


داستان کوتاه

#منطق ماشین دودی

 

یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود: « منطق ماشین دودی». می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم.


داستان کوتاه

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.

 خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند .

 ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی


داستان کوتاه

#دلبستگی مال دنیا


یکی ازعلمای ربانی نقل می کرد:درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت وبسیارآن رادوست می داشت ،همواره دریادآن بودکه گم نشودو آسیبی به آن نرسد،اوبیمارشدوبراثربیماری آنچنان حالش بدشدکه حالت احتضاروجان دادن پیداکرد، دراین میان یکی


داستان کوتاه

معجون آرامش


روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل میبینم


داستان کوتاه

#وقتی که او مرد

 وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچه‌های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی‌درد و بی‌کس. و این لقب هم چقدر به او می‌آمد نه زن داشت نه بچه و نه کس‌وکار درستی.

شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمی‌شود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد.


داستان کوتاه

 

#اوا براون

 

اوا براون دختر نجیب و زیبای بود که در روز 6 فوریه سال 1912 در شهر شلوغ مونیخ متولد شد او عاشق آلمان و حزب نازی بود این باعث شده بود که هنگامی که هیتلر رهبر حزب می آمد به عکاسخانه ایی که او در آن کار می کرد بیاید همه تلاش خود را می نمود تا بهترین و زیباترین عکس ممکن را از او بگیرد او می خواست در خطوط چهره آدلف هیتلر قدرت آلمان و عشق به سرزمین مظلومش که پس از جنگ جهانی اول دچار بحران و هزار مصیبت دیگر بود و مجبور بود طبق عهد نامه ورسای خراج به انگلیس و فرانسه بپردازد را نشان دهد او در هیتلر این توان را می دید که او می تواند کشورش را نجات بخشد . با این که هیتلر هنوز شناسنامه آلمانی نداشت او شیفته این مرد اتریشی شده بود .

 


داستان کوتاه

هاچیکو


در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از

یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در

نوامبر سال 
۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته

به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از

روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و

او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو

را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر

شابرو اوئنو بود
.


داستان کوتاه

#متشکرم

چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.

به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است،
اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید
 ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
چهل روبل.
نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم.
حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید
.
دو ماه و پنج روز دقیقا.
دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل.
البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها.


داستان کوتاه

#ماهیگیر و تابه

 

دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند. يکی با تجربه و ديگری ناشی.

هر بار که مرد با تجربه يک ماهی بزرگ می گرفت، آن را در ظرفی يخی می انداخت تا ماهی تازه بماند، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ، آنرا به دريا پرتاب می کرد.


داستان کوتاه

#فقر

 

روزی يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،

چقدر فقير هستند. آن دو يک شبانه روز در خانه محقر يک روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر،

مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟.


داستان کوتاه

#عروسک

 

چند روز به کريسمس مانده بود که به يک مغازه رفتم تا برای نوه کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی

را ديدم که يک عروسک در بغل داشت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان. اما زن با بی حوصلگی

جواب داد: جيمی، من که گفتم پولمان نمی رسد! زن اين را گفت و سپس به قسمت ديگر گاه رفت.

به آرامی از پسرک پرسيدم.


داستان کوتاه

#رفیق

 

دو رفیق که یکی مجرد و دیگری متاهل بودند و با کشتی مسافرت می کردند، بخاطر غرق شدن کشتی درون آب

افتادند و با سختی و مرارت زیاد، هرکدام خود را به تکه پاره ای از چوب های کشتی رسانده و موقتا از مردن

نجات پیدا کردند؛ اما چون می دانستند به زودی یا در آب فرو می روند یا.


داستان کوتاه

#طرز نگاه

 

شرلوک هولمز و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های

شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟.


داستان کوتاه

#ایمیل از دیار باقی

 

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل،

متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.

تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند.

نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.


داستان کوتاه

#مهندس واقعی کیست

 

به یک دانشجوی مهندسی و یک دانشجو فیزیک و یک دانشجو ریاضیات، هرکدام 150 دلار دادند و ازآنها خواسته

شد که با استفاده از این پول، ارتفاع یکی از هتل های شهر که دانشگاه درآن قرارداشت را بادقت محاسبه کنند.

سه دانشجو برای انجام این محاسبه دنبال تهیه ملزومات رفتند. 


داستان کوتاه

#دیوار دل

 

در يکی از روستـاهای ايتاليـا، پسر بچه شـروری بود

که ديگران را با سخنـان زشتش خيلی ناراحت می کرد.

روزی پدرش جعبه ای پر از ميخ به پسر داد و به او گفت:

هر بار که کسی را با حرفهايت ناراحت کردي، يکی از اين ميخها را به ديوار انبار بکوب


داستان کوتاه
#شوخی یا جدی؟ شنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم
و طوری که زنم از خواب بیدار 
نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم،
سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه، 
قایقم رو بستم به پشت ماشینم
و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون.
در همین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد
داستان کوتاه

#منطق و قانون

دانشجويی پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد٬

به ‏استادش گفت: قربان٬ شما واقعا چيزی در مورد موضوع اين درس می دانيد؟

استاد جواب ‏داد: بله حتما٬ در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم.

دانشجو ادامه داد: بسيار ‏خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم، اگر جواب صحيح داديد.


داستان کوتاه

#یه سوال کوچولو

 

 

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد، چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… 
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…
اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… 


داستان کوتاه

#اثر سوء وعده

 

 

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباس اندک در سرما نگهبانی می‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الآن داخل قصر می‌روم و.

 


داستان کوتاه

#صداقت

 

 

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی

شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت: من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو

به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.


داستان کوتاه

#ردپا

 

 

یک شب مردی خواب عجیبی دید. او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی آسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که .


داستان کوتاه

#شانس

 

 

پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد. همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که.


داستان کوتاه

#مهندس و برنامه نویس

 

 

مهندس و برنامه نويس در قطار هم سفر بودند. برنامه نويس که ادعای هوش و ذکاوت ميکرد به مهندس گفت: من يک معما طرح ميکنم. اگر جواب نداديد شما از من سوال بپرسيد.

مهندس که خسته بود با احترام عذرخواهی کرد و چشمهايش را بست.

دوباره برنامه نويس گفت: پس من يک سوال طرح ميکنم، اگر جواب نداديد .


داستان کوتاه

 

#بهلول و ابوحنیفه

 

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى

گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش

جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه .


داستان کوتاه

#عزرائیل

 

مسافرکش بدون مسافر داشته میرفته٬ کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه. کنار میزنه

سوارش میکنه. مسافر صندلی جلو میشینه.

 

یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه : آقا منو میشناسی ؟

راننده میگه : نه.

در این زمان راننده برای یک مسافر خانم که.


داستان کوتاه

#شوهر نمونه

 

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند. موبایل یکی از آنها زنگ می زند. مردی گوشی را بر می دارد و روی اسپیکر

می گذارد و شروع به صحبت می کند. همه ساکت میشوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند.

مرد:بله؟ بفرمایید!

زن:سلام عزیزم, باشگاه هستی؟

- سلام. بله٬ باشگاه هستم.

- من الان توی گاهم. یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط .

 


داستان کوتاه

#زشت ترین زن دنیا

 

مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله ن وحشی شدند

و آنها دو دوستش را کشتند.مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا

گرفتار قبیله ن وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.


داستان کوتاه

#سلامتی رفیق

 

پسری باخونوادش دعواش شد و از خونه زد بیرون و رفت خونه یکی از دوستاش یک ماه موند. بعد از یک

ماه دختری رو سرکوچه میبینه و بهش تیکه میندازه. یکی از دوستاش میگه میدونی این کی بود ؟

میگه نه!!.

 


داستان کوتاه

 

#دختر ایتالیایی

 

روزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه… شوهرش اون رو به

فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه…

زن جواب میده ممنون عزیزم، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟

مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”

 

 


داستان کوتاه

#حرف دلتو بزن

 

پسری یه دختری رو که توی یه سی دی ی کار میکرد خیلی دوست داشت اما به دخترک در مورد عشقش

هیچی نگفت. هر روز به اون گاه میرفت و یک سی دی می فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از

یک ماه پسرک مرد… 

 


داستان کوتاه

#کی به کیه؟

 

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : می خواهم ازدواج کنم.

پدر خوشحال شد و پرسید: نام دختر چیست؟

مرد جوان گفت : نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.

پدر ناراحت شد. صورت در هم کشید و.

 


داستان کوتاه

#اسکندر مقدونیه و دیوژن

 

زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود شهرت وارستگی

دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت.

دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید

خود را گرم می کرد اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است. اسکندر بر آشفت و.


داستان کوتاه

 

#پرداخت بهای واقعی

 

مردي دوستانش را به خانه دعوت كرد ، و براي شام قطعه اي گوشت چرب و آبدار پخت .ناگهان ، پي برد

كه نمك تمام شده است .

پسرش را صدا زد: برو به ده و نمك بخر .اما به قيمت بخر : نه گران و نه ارزان تر.

پسر تعجب كرد: پدر .


داستان کوتاه

 

#ارزش یک لبخند

 

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او

تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او

دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و.


داستان کوتاه

 

#شکر مهربانی

 

سالها پیش یک پیرزن عارف و وارسته شب هنگام به دهکده ای رسید هوا سرد بود و او سخت گرسنه.

در خانه ای را زد و از آنها پناه خواست.

با بیرحمی او را رد کردند. در خانه دوم را زد و همینطور خانه سوم و چهارم و. هیچ دری به رویش باز

نشد. در تاریکی و سرما با دلی شکسته و رنجور و گرسنه از دهکده خارج شد و کنار جوب آبی زیر درخت

گیلاسی نشست.


داستان کوتاه

 

#عنصر عشق

 

در گذشته ای بسیار دور خداوند عنصر عشق و قدرت را به انسان داده بود تا با آن زندگی کند و به

حقایق دست پیدا کند. اما طولی نکشید که انسان مغرور شد و شروع به سوء استفاده از عنصر کرد.

بنابراین خداوند آن را از او گرفت و.


داستان کوتاه

 

#بخاطر نگهداری از پدر

 

مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما

مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!»

برادران با خوش حالی نگه داری .


داستان کوتاه

 

#تنهایی

 

يک روز زني با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم. وارد خواربار ي محله شد و با فروتني از

صاحب مغازه خواست تا کمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت که شوهرش بيمار است و نمي تواند

کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.


داستان کوتاه

 

#عصر ما

 

فقط تصور كنيد كه بتوانيم سن زمين را كه غير قابل تصور است، فشرده كنيم و هر صد ميليون سال

آن را يك سال در نظر بگيريم! در اينصورت كره زمين مان فرد ۴۶ ساله خواهد بود.

هيچ اطلاعی در مورد هفت سال اول اين فرد وجود ندارد و.


داستان کوتاه

 

#نوزاد نابغه

 

زن و مردی چند سال بعد از ازدواجشون صاحب پسری میشن و چند روز بعد از تولد بچه متوجه میشن

که اون یه نابغه اس

بچه در یک سالگی مثل یک آدم بزرگ شروع به حرف زدن میکنه و در دوسالگی به اکثر زبانها حرف میزنه

در سه سالگی با اساتید دانشگاه به بحث و تبادل نظر میپردازه و .


داستان کوتاه

 

#در جستجوی شانس های گم شده

 

آيا قصه پيرمردي را که مي خواست شانس گمشده اش را پيدا کند، شنيده ايد؟

پير مردي که فکر مي‌کرد اگر شانس خود را به دست بياورد، ديگر نيازي به کار و تلاش ندارد. در زمانهاي

دور پيرمردي زندگي مي کرد که به بدشانسي معروف و مشهور شده بود. پيرمرد در فقر و تنگدستي

زندگي مي کرد و فکر مي کرد که شانس از او روي گردانده و به همين خاطر است که او چنين

مشکلاتي را دارد


داستان کوتاه

 

#اما چه زیبا و محکم برگشت

 

ده ی خیمه را کنار زد ، نگاهی به سمت خیمه گاه حسین کرد ، صدای تبلِ لشگر نگاهش را جا به جا کرد

، لشگری جدیدآمده بود. این همه لشکر برای جنگ با 72 نفر!!؟؟

 

خدای من ، این جماعتی که من می بینم تا سر از بدن حسین جدا نکند آرام نمی گیرد ، این چه کار بود

من کردم .

 


داستان کوتاه

 

#تنها یک روز زندگی کن

 

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز،

تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.

خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را.


داستان کوتاه

 

#کشاورز و مرد جوان

 

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِزيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره.

کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد

ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در

مرتع.


داستان کوتاه

 

#درسی از تابستان

 

بعد از تمام شدن امتحانات سال دوم دبيرستان در يك تابستان گرم در مزرعه اي شروع به كار كردم. كار

من در آن مزرعه درو كردن محصول بود. البته بايد بگويم كه فقط سعي مي كردم اين كار را انجام دهم

ولي حاصل كار رضايت بخش نبود چون كار درو به عهده يك شركت بزرگ بود و .


داستان کوتاه

 

#سلف سرویس

 

این داستاني است درمورد اولين ديدار " امت فاكس" ، نويسنده و فيلسوف معاصر ، ‌از رستوران سلف

سرويس ، هنگامي كه براي نخستين بار به آمريكا رفت.

وي كه تا آن زمان هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت كه از او

پذيرايي شود. اما .


داستان کوتاه

 

#آرامش سنگ یا برگ

 

 

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارشنشست. مرد جوان وقتی

استاد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت

نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"


داستان کوتاه

 

#باز هم عجله کردم

 

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود

نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش

را از پنجره بیرون برد و.


داستان کوتاه

 

#راه بهشت

 

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد

و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت.

گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود،


داستان کوتاه

 

#لطف خدا

 

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و

آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد، ‌.


داستان کوتاه

 

#نو دوستی و مهربانی

 

روزی يک مرد با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه

شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد ويکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل

انداخت، درست در وسط اتاق يکميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود،

که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيارلاغر مردنی و

مريض حال بودند،.


داستان کوتاه

 

#عیب کوچولوی عروس

 

 

 جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند. پيرزن به جستجو

پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين دختر از هر جهت سعادت شما را در

زندگيفراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است

 پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان ترتمام مي شود

 جوان گفت:.

 

 

احمد شاملو


داستان کوتاه

 

#آسان بينديش راحت زندگي كن 

 

ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي

چشم دردش انواع ها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از

مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته

شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و .


داستان کوتاه

#گریختن حضرت عیسی بر فراز کوه از دست احمقان 

 

 

روزی حضرت عیسی(ع) با عجله و شتاب به طرفت قله کوهی دوان بود . گوئی شیری خشمگین و

گرسنه او را دنبال کرده است و یا کسی او را دنبال می کند . یکی از یاران حضرت خود را به او رسانید و

گفت : ای پیامبر خدا ، از چه فرار می کنی ؟‌.


داستان کوتاه

#قصه اهل سبا (افسانه )

 

در شهر سبا سه نفر زندگی می کردند که اولی کور و دومی کر و سومی بودند . کور گفت :‌می

بینم که سپاهی گران از راه می رسد و می بینم که افراد آن چند نفرند و از چه قومی هستند .

کر گفت که :‌آری شنیدم که چه می گویند آشکارا و پنهانی .

گفت که : از آن می ترسم که از درازی دامنم ببرند و ببرند .


داستان کوتاه

 

#طلب روزی حلال

 

قصه مردی که طلب روزی حلال داشت از خدا و کار و کوشش نمی کرد :

روزی بود و روزگاری ؛ در یکی از روزهائی که حضرت داوود (ع) رهبری قوم خود را بر عهده گرفته بود ؛‌

مرد فقیری بود که دنبال کار نمی رفت و مدام با گریه و استغاثه از حضور خداوند متعال طلب روزی حلال

، بدون کسب و رنج را داشت . این مرد.


داستان کوتاه

 

#یهودی و مسیحی

 

نقل شده است که در یکی از دوره های تاریخی حکومتی یهودی بر یک کشور حاکم بود و پادشاه یهودی

آن از گسترش روز افزون مسیحیت در آن کشور رنج می برد و دستور قتل و عام مسیحیان را صادر می

کرد. این اقدام غیر انسانی نه تنها موجب سرکوب مسیحیان نشد بلکه خود انگیزه ای برای گرایش

بیشتر افراد جامعه به مسیحیت بود.


داستان کوتاه

 

#کوهنورد

 

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد.

به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب

همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان

شده بودند.


داستان کوتاه

 

#سند جهنم

 

در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی

از بهشت را از آن خود می کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار

احمقانه باز دارد .


داستان کوتاه

 

#حکایتی از مرحوم نخودکی

 

میرفندرسکی رحمةاللّه‌علیه برخوردند و دیدند نشان‌ها بر ایشان تطبیق می‌کند. بعد از سلام و عرض

ارادت، عرض کردند: این سید، چه تقصیر داشته که شما او را ادب نموده‌اید؟ فرمودند: من مدتی

حرف‌های او را گوش کردم. او بالتمام از عذاب و قهاریت خدا سخن می‌گفت و .


داستان کوتاه

 

#حکایت رسول پیامبر

 

در جنگلی پوشیده از درختان بلند جنگلی حیوانات عظیم جثه و وحشی در کنار حیوانات کوچک و بی آزار

در کمال صلح و آرامش زندگی می کردند ، ولی زندگی روزمره حیواناتی مثل فیل موجب سلب آسایش

حیوانات کوچک ،‌مخصوصا خرگوش ها می شد . چرا که وقتی .


داستان کوتاه

 

#wc

 

در آن دورانی که به توالت های عمومی در شرق اطمینان کمتری وجود داشت، خانمی انگلیسی در

تدارک سفری به هندوستان بود. مهمانخانه کوچکی را که متعلق به مدیر مدرسه محلی بود در نظر

گرفت و اتاقی در آن رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر؟ در نامه ای به

مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانه مورد نظر WC وجود دارد یا خیر؟


داستان کوتاه

 

#قصابی

 

روزی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد … یه اقای خوش تیپی هم اومد تو گفت :

ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم … اقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و

جدا کردن اضافه هاش …


داستان کوتاه

 

#ماهی های نوروز

 

پریزاد بیوه جنگاوری بود که سالها پیش در جنگهای ایران و دشمنان کشته شده بود پریزاد دو دختر

نوجوان داشت آنها مستمند و بینوا بودند و در هنگام عید تنها شیرینی آنها آب بود . صدای شیپوری که

مژده بهار میداد لبخند در چهره غم گرفته آنها باز آورد .


داستان کوتاه

 

#راه بهشت

 

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد

و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت.

گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.


داستان کوتاه

 

#گل سرخی برای محبوبم

 

جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي انبوه جمعيت که راه

خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که

چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش

دلبستگي اش به او آغاز شده بود.


داستان کوتاه

 

#داستان افرینش

 

خدا خر را آفرید و به او گفت:

تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد.و

همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود.و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و

پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.

 

 

 


داستان کوتاه

 

#کیمیاگر

 

کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود به دست گرفت

نام نویسنده اش را پیدا کرد :اسکار وایلد

همچنان که کتاب را ورق میزد به داستانی درباره نرگس برخورد .

کیمیاگر افسانه نرگس را می دانست جوان زیبایی که هر روز زیبایی خود را

در دریاچه ای تماشا میکرد .چنان شیفته خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد .


داستان کوتاه

 

#کارافرین زندگی افرین است

 

روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم

آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما

مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد


داستان کوتاه

 

#تخم عقاب

 

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با

آنها بزرگ شد. در تمام زندگيش، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند؛ براي پيدا كردن

كرم ها و ات، زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار كمي در هوا پرواز

مي كرد.


داستان کوتاه

 

#علت دیوانگی

 

پزشك قانونی به بیمارستان دولتی سركی كشید و مردی را میان دیوانگان دید كه به نظر خیلی باهوش

می آمد وی را صدا كرد و با كمال مهربانی پرسید: می بخشید آقا شما را به چه علت به تیمارستان

آوردند؟


داستان کوتاه

 

#چگونه خبر ناگوار را باید رساند

 

داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به

شنونده گفت تعريف مي كند:

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:.



داستان کوتاه

 

#طنز شنل قرمزی

 

یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و

گفت : عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلش و جواب نمیده . هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمده .

online هم نشده چند روزه . نگرانشم . چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .

شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .

قراره با پسر شجاع و .


داستان کوتاه

 

#مروارید های زیبا

 

ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار

رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش

بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که.


داستان کوتاه

 

#شمع فرشته

 

مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري

سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت

براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد.


داستان کوتاه

 

#شاهزاده ی خوشبخت

 

روزی روزگاری درزمان های بسیارقدیم درشهری دور در بالای تپه ای بلند مجسمه ای بود. لباس

مجسمه از تکه های طلا بود و به جای چشمها ی آن دو دانه زمرد بزرگ کار گذاشته بودند روی دسته ی

شمشیرش هم یک یاقوت درشت می درخشید.


داستان کوتاه

 

#بابک خرمدین زنده است

 

پیشگویان به بابک خرمدین ، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی

شد او گفت سالها پیش از خود گذشتم همانگونه که ابومسلم خراسانی از خود گذشت برای این که

ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه

مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته

شده ام .


داستان کوتاه

 

#شیر ن ایران

 

سه هزار نفر از خونریزان مغول در شهر زنگان ( نام زنگان پس از نام شهین به شهر زنجان گفته می شد

) باقی ماندند جنگ در باختر ایران باعث شد دو هزار و هفتصد نفر دیگر از سربازان خونریز مغول هم از

شهر خارج شوند و بسوی مرزهای دور روان شوند .


داستان کوتاه

 

#سیرک

 

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما

یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه

ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و .


داستان کوتاه

 

#کوچولوی ناقلا

 

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور

شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام» رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک

نجواکنان گفت: «بله»

ـ می توانم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت.


داستان کوتاه

 

#پارمیس

 

لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی

کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا

آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و

خوش یومن است .


داستان کوتاه

 

#امتحان داماد

 

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.

یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.

یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد

که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.


داستان کوتاه

 

#چرا والدین پیر میشوند؟

 

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور

شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و .


داستان کوتاه

 

#بزرگترین افتخار

 

پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داري به کجا مي روي؟

مادر گفت:عزيزم بازيگري معروف که از محبوبيت زيادي برخوردار است به شهر ما آمده است. اين طلايي

ترين فرصتي است که مي توانم او را ببينم و با او حرف بزنم، خيلي زود برميگردم. اگر او وقت آن را

داشته باشد که با من حرف بزند چه مي مي شود.

و در حالي که.


داستان کوتاه

 

#پادشاه چهار همسری

 

روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت . او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت

خاصي با او رفتار ميکرد و او را با جامههاي گران قيمت و فاخر ميآراست و به او از بهترينها هديه ميکرد.

همسر سومش را نيز بسيار دوست ميداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر ي

ميکرد. اما.


داستان کوتاه

 

#پرتقال زندگی

 

این یك اتفاق غیر منتظره بود . ملكوت در یك كناره گیری موقتی سرنوشت همه چیز را به یك پرتقال

ساده و نا آزموده واگذار كرد .

پرتقال باغی از فلوریدا با افتادگی و فروتنی این امتیاز ویژه را پذیرفت .پرتقال های دیگر ، پرندگان و

مردان در تراكتور هایشان اشك شوق ریختند و صدای موتورهای تراكتور ها تبدیل به حمد و تسبیح شد

.خلبانان هواپیما قبل ازعبور در آسمان باغ. 


داستان کوتاه

 

#پند و اندرز گنجشک

 

روزی‌ مردی‌ گنجشكی‌ را در قفس‌ كرد و به‌ بازار آورد تا مشتری‌ خوبی‌ پیدا كند و آن‌ را بد. چند

مشتری‌ آمدند، امّا هیچ‌ كدام‌ آن‌ را نند؛ چون‌ یا قیمتی‌ را كه‌ پیشنهاد می‌دادند كم‌ بود و مرد قبول‌

نمی‌كرد و یا بهانه‌ای‌ می‌آوردند كه‌ گنجشك‌ به‌ این‌ قیمت‌ نمی‌ارزد.

ساعت‌ها گذشت‌ و .


داستان کوتاه

 

#زلال ترین شما را قاب میگیرم

 

قابی‌ دارم‌ از جنس‌ پاكی‌، شیشه‌اش‌ زلال‌تر از اشك‌ شب‌. كدام‌ تصویر را در آن‌ بگذارم‌؟

تمام‌ تصویرهای‌ زندگی‌ام‌ را روبه‌ رویم‌ ریخته‌ام‌. همگی‌ فریاد می‌زنند: «ما را قاب‌ كن‌ و به‌ دیوار دلت‌

بزن‌!» مانده‌ام‌ كدام‌شان‌ را قاب‌ كنم‌. به‌ آن‌ها می‌گویم‌: «ساده‌ترین‌ و زلال‌ترین‌ شما را قاب‌ می‌گیرم‌ تا.


داستان کوتاه

 

#درس در کودکستان

 

معلم يک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر

کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهايی که از آنها بدشان می آيد ، از هر میوه ای

که دوست دارند بريزند و با خود به کودکستان بياورند. فردا بچه ها.


داستان کوتاه

 

#چرا والدین پیر میشوند؟

 

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور

شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و .


داستان کوتاه

 

#بزرگترین افتخار

 

پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داري به کجا مي روي؟

مادر گفت:عزيزم بازيگري معروف که از محبوبيت زيادي برخوردار است به شهر ما آمده است. اين طلايي

ترين فرصتي است که مي توانم او را ببينم و با او حرف بزنم، خيلي زود برميگردم. اگر او وقت آن را

داشته باشد که با من حرف بزند چه مي مي شود.

و در حالي که.


داستان کوتاه

 

#پادشاه چهار همسری

 

روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت . او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت

خاصي با او رفتار ميکرد و او را با جامههاي گران قيمت و فاخر ميآراست و به او از بهترينها هديه ميکرد.

همسر سومش را نيز بسيار دوست ميداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر ي

ميکرد. اما.


داستان کوتاه

 

#پرتقال زندگی

 

این یك اتفاق غیر منتظره بود . ملكوت در یك كناره گیری موقتی سرنوشت همه چیز را به یك پرتقال

ساده و نا آزموده واگذار كرد .

پرتقال باغی از فلوریدا با افتادگی و فروتنی این امتیاز ویژه را پذیرفت .پرتقال های دیگر ، پرندگان و

مردان در تراكتور هایشان اشك شوق ریختند و صدای موتورهای تراكتور ها تبدیل به حمد و تسبیح شد

.خلبانان هواپیما قبل ازعبور در آسمان باغ. 


داستان کوتاه

 

#پند و اندرز گنجشک

 

روزی‌ مردی‌ گنجشكی‌ را در قفس‌ كرد و به‌ بازار آورد تا مشتری‌ خوبی‌ پیدا كند و آن‌ را بد. چند

مشتری‌ آمدند، امّا هیچ‌ كدام‌ آن‌ را نند؛ چون‌ یا قیمتی‌ را كه‌ پیشنهاد می‌دادند كم‌ بود و مرد قبول‌

نمی‌كرد و یا بهانه‌ای‌ می‌آوردند كه‌ گنجشك‌ به‌ این‌ قیمت‌ نمی‌ارزد.

ساعت‌ها گذشت‌ و .


داستان کوتاه

 

#زلال ترین شما را قاب میگیرم

 

قابی‌ دارم‌ از جنس‌ پاكی‌، شیشه‌اش‌ زلال‌تر از اشك‌ شب‌. كدام‌ تصویر را در آن‌ بگذارم‌؟

تمام‌ تصویرهای‌ زندگی‌ام‌ را روبه‌ رویم‌ ریخته‌ام‌. همگی‌ فریاد می‌زنند: «ما را قاب‌ كن‌ و به‌ دیوار دلت‌

بزن‌!» مانده‌ام‌ كدام‌شان‌ را قاب‌ كنم‌. به‌ آن‌ها می‌گویم‌: «ساده‌ترین‌ و زلال‌ترین‌ شما را قاب‌ می‌گیرم‌ تا.


داستان کوتاه

 

#درس در کودکستان

 

معلم يک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر

کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهايی که از آنها بدشان می آيد ، از هر میوه ای

که دوست دارند بريزند و با خود به کودکستان بياورند. فردا بچه ها.


داستان کوتاه

 

#طنز شنل قرمزی

 

یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و

گفت : عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلش و جواب نمیده . هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمده .

online هم نشده چند روزه . نگرانشم . چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .

شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .

قراره با پسر شجاع و .


داستان کوتاه

 

#مروارید های زیبا

 

ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار

رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش

بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که.


داستان کوتاه

 

#شمع فرشته

 

مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري

سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت

براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد.


داستان کوتاه

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دوشیزه مرکز جامع اطلاع رسانی مجالس نامزدی و عروسی Gtasan خرید و فروش انواع نهال | نهال میوه و گردو زیباکنار گیلان مانی دانلود | دانلود فیلم | دانلود سریال ایلیا چت,چت ایلیا,چت روم ایلیا موضوعات عمومی تازه های صنعت ساختمان تفریحی