اسقفی از آرکانژل به صومعهٔ سولووتسک مسافرت میکرد. در این سفر عدهای زائر هم بودند که با همان کشتی به زیارت بقاع متبرکهٔ آنجا میرفتند. سفر دریایی آرامی بود. باد موافق و هوا صاف بود. زائران بر عرشه دراز کشیده بودند، غذا میخوردند، یا گروه گروه نشسته بودند و با هم حرف میزدند. اسقف هم به عرشه آمد، و همان طور که قدمن بالا و پایین میرفت، متوجه گروهی از ماهیگیران شد که نزدیک پاشنهٔ کشتی ایستاده بودند و به حرفهای ماهیگیری گوش میدادند که به دریا اشاره میکرد و چیزی به آنها میگفت. اسقف ایستاد، و به طرفی که آن مرد اشاره میکرد چشم دوخت اما جز دریا که زیر آفتاب میدرخشید چیزی نمیتوانست ببیند. نزدیک رفت که گوش بدهد، اما مرد با دیدن او کلاهش را برداشت و ساکت شد. بقیه هم کلاههایشان را برداشتند و تعظیم کردند.
*سه معتکف
*لیو تولستوی
در سالن غذاخوری هِنری باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پیشخان نشستند.
جورج از آنها پرسید: «چی میخورین؟»
یکی از آنها گفت: «نمیدونم. اَل، تو چی میخوری؟»
اَل گفت: «نمیدونم. نمیدونم چی میخورم.»
بیرون هوا داشت تاریک میشد. آنور پنجره چراغ خیابان روشن شد. آن دو مرد پشت پیشخان صورت غذاها را نگاه میکردند. از آن سر پیشخان نیک آدامز داشت آنها را میپایید. پیش از آمدن آنها نیک داشت با جورج حرف میزد.
مرد اول گفت: «من کباب مغز رون خوک میخورم، با سس سیب و پوره سیبزمینی.»
– هنوز حاضر نیست.
– پس واسه چی گذاشتینش این تو؟
جورج توضیح داد: «این مال شامه. اینو ساعت شیش میتونین بخورین.»
*آدم کش
*ارنست همینگوی
شبی تاریک در پاییز بود. بانکدار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین میرفت و به خاطر میآورد که چگونه پانزده سال پیش در یک شب پاییزی میهمانی به راه انداخته بود. در آن جا مردان باهوش بسیاری حضور داشتند و در میانشان گفتگوهای جالب توجهی در جریان بود. آنها در میان مطالب مختلفی که در باره اش صحبت میکردند به بحث در بارهٔ حکم اعدام رسیدند. بیشتر میهمانان که درمیانشان رومه نگاران و افراد روشنفکر بسیاری دیده میشد با مجازات مرگ مخالف بودند. آنها این شیوه از مجازات را برای عصر خود دیگر معتبر نمیدانستند و معتقد بودند که روشی غیراخلاقی و نامناسب برای کشورهای مسیحی است. به باور بعضی از آنها مجازات اعدام را میبایست در همه جابا زندانی شدن برای تمامی عمر عوض میکردند.
*
*آنتوان چخوف
در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آنها نیز در تبعید به سر میبردند در ناپل بودیم. پولی نداشتیم، کم غذا میخوردیم و فقیرانه لباس میپوشیدیم. تنها دلخوشی ما اجازهٔ خروج در عصرها بود، زمانی که بقیه به خاطر حکومت نظامی مجبور به ماندن در خانه بودند، البته این را مدیون کارمان بودیم.
ما روی پلههای میدان کوچک کالاشیون، نزدیک محلهٔ رامپا کپریولی مینشستیم. در آن ساعت شهر مثل بیابان برهوت، متروک بود؛ شهر مردگان درست مثل پومپی. هنگامی که ماه در آسمان بود همهچیز زیبا به نظر میرسید. مانند بازماندههایی در جزیره بودیم، کنار هم مینشستیم، به دریا چشم میدوختیم و انتظار میکشیدیم. آن میدان کوچک دلگیر و ساکت را به خاطر میآورم. مینشستیم و سیگار میکشیدیم. آن روز عصر پاکت سیگار را از جیب بیرون کشیدم و سیگاری را به آرامی آتش زدم، مثل آدمهایی که باید به گونهای وقت را بکشند. دوستی کنارم نشسته بود، وقتی بوی سیگار به او رسید ناگهان برگشت و با کنجکاوی پرسید:
*بوی خوش سیگار
*البادسس
اختلاف ها و مشکلات دقیقا از اونجایی شروع میشه که توقع داریم همه مثه ما فکر کنن .! دوست داریم آدما اونطوری باشن که ما میخواییم ! همیشه مطابق میل ما رفتار کنن. همیشه تاییدمون کنن؛ همیشه بگن آره حق با شماست ! کسی که نظرش مثه ما نباشه رو "احمق" خطاب میکنیم .! برای تفکر و عقیده ی هم ذره ای احترام قائل نیستیم . فقط ادعا داریم . فقط شعار میدیم ؛ باد میندازیم تو غبغبمونو با یه چهره ی روشنفکرانه میگیم که آره به سلیقه ها باید احترام گذاشت . منتهی به سلیقه ای احترام میذاریم که مثه ما باشه !!!
روزی روزگاری عرب بیابان گردی بود که با شتران روزگار میگذرانید. او هر بار چند شتر را به جایی میبرد و به اران می فروخت. عرب،مرد ساده دلی بود و همین ساده دلی گاه او را سخت به زحمت می انداخت . روزی ده شتر قطار کرد و سوار بر یکی از ان ها شد و به راه افتاد.او مدتی که رفت شتر هایش را شمرد نه شتر بوده . ان را که سوار بود حساب نکرده بود . نگران شد و با خودش گفت :دیدی چه کردم ؟به جای ده شتر نه شتر با خود اورده ام. حالا جواب ار را چگونه بدهم؟ بعد از شتری که سوار شده بود پیاده شد و شروع به دویدن کرد و شترها را دوباره شمرد: شتر ها ده تا بوده اند. خوشحال شد و با خودش گفت راه طولانی و گرمای بیابان مرا خسته کرده. شترها خود به خود که زیاد نمیشوند. از همان اول هم ده شتر بوده اند و من بی دلیل ترسیدم عرب ساده دل این را با خود گفت و دوباره سوار شتری شد و به راه ادامه داد مدتی که رفت با خودش گفت :من می دانم که ده شتر دارم هر کس هم که از من بپرسد چند شتر داری همین را میگویم ولی کار از محکم کاری عیب نمیکند .
ادامه در ادامه مطلب.
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از
یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در
نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته
به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از
روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و
او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو
را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر
شابرو اوئنو بود.
چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.میدانم که دست و بالتان خالی است،
اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید
ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
- چهل روبل.
- نه من یادداشت کردهام. من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم.
حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز دقیقا.
- دو ماه. من یادداشت کردهام، که میشود شصت روبل.
البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همانطور که میدانید یکشنبهها.
استاد سختگیر فیزیک، اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و پرسش خود را مطرح میکند: شما در قطاری نشستهاید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده میشوید، حالا چکار میکنید؟دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد: من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد.اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند: حال که شما پنجرهی کوپه را باز کردهاید، در جریان هوای اطراف قطار
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.
روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ
میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد.
#پتوی_مادربزرگ
قط چند هفته بعد از مرگ مادر بزرگ، هر نیمه شب پتوش آهسته از تخت پایین میآمد
و شروع میکرد به پرسه زدن در خانه و صدای خش خش کردنش وقتی از در رد میشد
به وضوح شنیده میشد؛ و صبح مثل عاشقی که از درد عشق مرده باشد، در گوشهایی مچاله شده میافتاد.
این پتو کار دست عمهی بزرگم میبل بود. هم یکجورهایی غیرمعقول بود و هم فانتزی.
عمه میبل رنگها را به درستی تشخیص نمیداد، اما مهارتش و تکه پارچههایی که استفاده کرده بود باعث شده بود این پتو استثنایی به نظر بیاید.
#کت رامبو
مترجم:جمیده بهمن پور
مردم اینجاچقدرمهربانند دیدندکفش ندارم،برایم پاپوش دوختند
دیدندسرمامیخورم سرم کلاه گذاشتند وچون برایم تنگ بود کلاه گشادتری.
ودیدندهواگرم شد،پس کلاهم رابرداشتند چون دیدندلباسم کهنه وپاره است به من وصله چسباندند.
چون ازرفتارم فهمیدندسوادندارم،محبت کردندحسابم رارسیدند.
خواستم دراین مهربانکده خانه بسازم،نانم رااجرکردند گفتندکلبه بساز.
روزگارجالبیست مرغمان تخم مرغ نمیگذارد ولی هرروزگاومان میزاید،.
#معصومیت کودکانه
یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.
هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.
#منطق ماشین دودی
یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود: « منطق ماشین دودی». می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم.
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند .
ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی
یکی ازعلمای ربانی نقل می کرد:درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت وبسیارآن رادوست می داشت ،همواره دریادآن بودکه گم نشودو آسیبی به آن نرسد،اوبیمارشدوبراثربیماری آنچنان حالش بدشدکه حالت احتضاروجان دادن پیداکرد، دراین میان یکی
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل میبینم
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد.
اوا براون دختر نجیب و زیبای بود که در روز 6 فوریه سال 1912 در شهر شلوغ مونیخ متولد شد او عاشق آلمان و حزب نازی بود این باعث شده بود که هنگامی که هیتلر رهبر حزب می آمد به عکاسخانه ایی که او در آن کار می کرد بیاید همه تلاش خود را می نمود تا بهترین و زیباترین عکس ممکن را از او بگیرد او می خواست در خطوط چهره آدلف هیتلر قدرت آلمان و عشق به سرزمین مظلومش که پس از جنگ جهانی اول دچار بحران و هزار مصیبت دیگر بود و مجبور بود طبق عهد نامه ورسای خراج به انگلیس و فرانسه بپردازد را نشان دهد او در هیتلر این توان را می دید که او می تواند کشورش را نجات بخشد . با این که هیتلر هنوز شناسنامه آلمانی نداشت او شیفته این مرد اتریشی شده بود .
#معصومیت کودکانه
یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.
هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.
#منطق ماشین دودی
یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود: « منطق ماشین دودی». می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم.
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند .
ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی
یکی ازعلمای ربانی نقل می کرد:درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت وبسیارآن رادوست می داشت ،همواره دریادآن بودکه گم نشودو آسیبی به آن نرسد،اوبیمارشدوبراثربیماری آنچنان حالش بدشدکه حالت احتضاروجان دادن پیداکرد، دراین میان یکی
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل میبینم
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد.
اوا براون دختر نجیب و زیبای بود که در روز 6 فوریه سال 1912 در شهر شلوغ مونیخ متولد شد او عاشق آلمان و حزب نازی بود این باعث شده بود که هنگامی که هیتلر رهبر حزب می آمد به عکاسخانه ایی که او در آن کار می کرد بیاید همه تلاش خود را می نمود تا بهترین و زیباترین عکس ممکن را از او بگیرد او می خواست در خطوط چهره آدلف هیتلر قدرت آلمان و عشق به سرزمین مظلومش که پس از جنگ جهانی اول دچار بحران و هزار مصیبت دیگر بود و مجبور بود طبق عهد نامه ورسای خراج به انگلیس و فرانسه بپردازد را نشان دهد او در هیتلر این توان را می دید که او می تواند کشورش را نجات بخشد . با این که هیتلر هنوز شناسنامه آلمانی نداشت او شیفته این مرد اتریشی شده بود .
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از
یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در
نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته
به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از
روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و
او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو
را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر
شابرو اوئنو بود.
چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.میدانم که دست و بالتان خالی است،
اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید
ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
- چهل روبل.
- نه من یادداشت کردهام. من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم.
حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز دقیقا.
- دو ماه. من یادداشت کردهام، که میشود شصت روبل.
البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همانطور که میدانید یکشنبهها.
دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند. يکی با تجربه و ديگری ناشی.
هر بار که مرد با تجربه يک ماهی بزرگ می گرفت، آن را در ظرفی يخی می انداخت تا ماهی تازه بماند، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ، آنرا به دريا پرتاب می کرد.
#فقر
روزی يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،
چقدر فقير هستند. آن دو يک شبانه روز در خانه محقر يک روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر،
مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟.
#عروسک
چند روز به کريسمس مانده بود که به يک مغازه رفتم تا برای نوه کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی
را ديدم که يک عروسک در بغل داشت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان. اما زن با بی حوصلگی
جواب داد: جيمی، من که گفتم پولمان نمی رسد! زن اين را گفت و سپس به قسمت ديگر گاه رفت.
به آرامی از پسرک پرسيدم.
#رفیق
دو رفیق که یکی مجرد و دیگری متاهل بودند و با کشتی مسافرت می کردند، بخاطر غرق شدن کشتی درون آب
افتادند و با سختی و مرارت زیاد، هرکدام خود را به تکه پاره ای از چوب های کشتی رسانده و موقتا از مردن
نجات پیدا کردند؛ اما چون می دانستند به زودی یا در آب فرو می روند یا.
#طرز نگاه
شرلوک هولمز و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های
شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟.
#ایمیل از دیار باقی
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل،
متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند.
نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
#مهندس واقعی کیست
به یک دانشجوی مهندسی و یک دانشجو فیزیک و یک دانشجو ریاضیات، هرکدام 150 دلار دادند و ازآنها خواسته
شد که با استفاده از این پول، ارتفاع یکی از هتل های شهر که دانشگاه درآن قرارداشت را بادقت محاسبه کنند.
سه دانشجو برای انجام این محاسبه دنبال تهیه ملزومات رفتند.
در يکی از روستـاهای ايتاليـا، پسر بچه شـروری بود
که ديگران را با سخنـان زشتش خيلی ناراحت می کرد.
روزی پدرش جعبه ای پر از ميخ به پسر داد و به او گفت:
هر بار که کسی را با حرفهايت ناراحت کردي، يکی از اين ميخها را به ديوار انبار بکوب
#منطق و قانون
دانشجويی پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد٬
به استادش گفت: قربان٬ شما واقعا چيزی در مورد موضوع اين درس می دانيد؟
استاد جواب داد: بله حتما٬ در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم، اگر جواب صحيح داديد.
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد، چون میخواست ازش یه سوال بپرسه…
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…
اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد…
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباس اندک در سرما نگهبانی میداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الآن داخل قصر میروم و.
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی
شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت: من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو
به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
یک شب مردی خواب عجیبی دید. او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی آسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که .
پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد. همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که.
مهندس و برنامه نويس در قطار هم سفر بودند. برنامه نويس که ادعای هوش و ذکاوت ميکرد به مهندس گفت: من يک معما طرح ميکنم. اگر جواب نداديد شما از من سوال بپرسيد.
مهندس که خسته بود با احترام عذرخواهی کرد و چشمهايش را بست.
دوباره برنامه نويس گفت: پس من يک سوال طرح ميکنم، اگر جواب نداديد .
روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى
گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش
جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه .
مسافرکش بدون مسافر داشته میرفته٬ کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه. کنار میزنه
سوارش میکنه. مسافر صندلی جلو میشینه.
یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه : آقا منو میشناسی ؟
راننده میگه : نه.
در این زمان راننده برای یک مسافر خانم که.
تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند. موبایل یکی از آنها زنگ می زند. مردی گوشی را بر می دارد و روی اسپیکر
می گذارد و شروع به صحبت می کند. همه ساکت میشوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند.
مرد:بله؟ بفرمایید!
زن:سلام عزیزم, باشگاه هستی؟
- سلام. بله٬ باشگاه هستم.
- من الان توی گاهم. یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط .
مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله ن وحشی شدند
و آنها دو دوستش را کشتند.مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا
گرفتار قبیله ن وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
پسری باخونوادش دعواش شد و از خونه زد بیرون و رفت خونه یکی از دوستاش یک ماه موند. بعد از یک
ماه دختری رو سرکوچه میبینه و بهش تیکه میندازه. یکی از دوستاش میگه میدونی این کی بود ؟
میگه نه!!.
روزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه… شوهرش اون رو به
فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه…
زن جواب میده ممنون عزیزم، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟
مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”
پسری یه دختری رو که توی یه سی دی ی کار میکرد خیلی دوست داشت اما به دخترک در مورد عشقش
هیچی نگفت. هر روز به اون گاه میرفت و یک سی دی می فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از
یک ماه پسرک مرد…
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : می خواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید: نام دختر چیست؟
مرد جوان گفت : نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.
پدر ناراحت شد. صورت در هم کشید و.
زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود شهرت وارستگی
دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت.
دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید
خود را گرم می کرد اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است. اسکندر بر آشفت و.
مردي دوستانش را به خانه دعوت كرد ، و براي شام قطعه اي گوشت چرب و آبدار پخت .ناگهان ، پي برد
كه نمك تمام شده است .
پسرش را صدا زد: برو به ده و نمك بخر .اما به قيمت بخر : نه گران و نه ارزان تر.
پسر تعجب كرد: پدر .
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او
تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او
دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و.
سالها پیش یک پیرزن عارف و وارسته شب هنگام به دهکده ای رسید هوا سرد بود و او سخت گرسنه.
در خانه ای را زد و از آنها پناه خواست.
با بیرحمی او را رد کردند. در خانه دوم را زد و همینطور خانه سوم و چهارم و. هیچ دری به رویش باز
نشد. در تاریکی و سرما با دلی شکسته و رنجور و گرسنه از دهکده خارج شد و کنار جوب آبی زیر درخت
گیلاسی نشست.
در گذشته ای بسیار دور خداوند عنصر عشق و قدرت را به انسان داده بود تا با آن زندگی کند و به
حقایق دست پیدا کند. اما طولی نکشید که انسان مغرور شد و شروع به سوء استفاده از عنصر کرد.
بنابراین خداوند آن را از او گرفت و.
مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما
مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!»
برادران با خوش حالی نگه داری .
يک روز زني با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم. وارد خواربار ي محله شد و با فروتني از
صاحب مغازه خواست تا کمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت که شوهرش بيمار است و نمي تواند
کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
فقط تصور كنيد كه بتوانيم سن زمين را كه غير قابل تصور است، فشرده كنيم و هر صد ميليون سال
آن را يك سال در نظر بگيريم! در اينصورت كره زمين مان فرد ۴۶ ساله خواهد بود.
هيچ اطلاعی در مورد هفت سال اول اين فرد وجود ندارد و.
زن و مردی چند سال بعد از ازدواجشون صاحب پسری میشن و چند روز بعد از تولد بچه متوجه میشن
که اون یه نابغه اس
بچه در یک سالگی مثل یک آدم بزرگ شروع به حرف زدن میکنه و در دوسالگی به اکثر زبانها حرف میزنه
در سه سالگی با اساتید دانشگاه به بحث و تبادل نظر میپردازه و .
آيا قصه پيرمردي را که مي خواست شانس گمشده اش را پيدا کند، شنيده ايد؟
پير مردي که فکر ميکرد اگر شانس خود را به دست بياورد، ديگر نيازي به کار و تلاش ندارد. در زمانهاي
دور پيرمردي زندگي مي کرد که به بدشانسي معروف و مشهور شده بود. پيرمرد در فقر و تنگدستي
زندگي مي کرد و فکر مي کرد که شانس از او روي گردانده و به همين خاطر است که او چنين
مشکلاتي را دارد
ده ی خیمه را کنار زد ، نگاهی به سمت خیمه گاه حسین کرد ، صدای تبلِ لشگر نگاهش را جا به جا کرد
، لشگری جدیدآمده بود. این همه لشکر برای جنگ با 72 نفر!!؟؟
خدای من ، این جماعتی که من می بینم تا سر از بدن حسین جدا نکند آرام نمی گیرد ، این چه کار بود
من کردم .
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز،
تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.
خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را.
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِزيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد
ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در
مرتع.
بعد از تمام شدن امتحانات سال دوم دبيرستان در يك تابستان گرم در مزرعه اي شروع به كار كردم. كار
من در آن مزرعه درو كردن محصول بود. البته بايد بگويم كه فقط سعي مي كردم اين كار را انجام دهم
ولي حاصل كار رضايت بخش نبود چون كار درو به عهده يك شركت بزرگ بود و .
این داستاني است درمورد اولين ديدار " امت فاكس" ، نويسنده و فيلسوف معاصر ، از رستوران سلف
سرويس ، هنگامي كه براي نخستين بار به آمريكا رفت.
وي كه تا آن زمان هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت كه از او
پذيرايي شود. اما .
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارشنشست. مرد جوان وقتی
استاد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت
نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود
نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش
را از پنجره بیرون برد و.
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد
و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت.
گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود،
دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و
آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد، .
روزی يک مرد با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه
شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد ويکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل
انداخت، درست در وسط اتاق يکميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود،
که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيارلاغر مردنی و
مريض حال بودند،.
جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند. پيرزن به جستجو
پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين دختر از هر جهت سعادت شما را در
زندگيفراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است
پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان ترتمام مي شود
جوان گفت:.
احمد شاملو
ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي
چشم دردش انواع ها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از
مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته
شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و .
#گریختن حضرت عیسی بر فراز کوه از دست احمقان
روزی حضرت عیسی(ع) با عجله و شتاب به طرفت قله کوهی دوان بود . گوئی شیری خشمگین و
گرسنه او را دنبال کرده است و یا کسی او را دنبال می کند . یکی از یاران حضرت خود را به او رسانید و
گفت : ای پیامبر خدا ، از چه فرار می کنی ؟.
در شهر سبا سه نفر زندگی می کردند که اولی کور و دومی کر و سومی بودند . کور گفت :می
بینم که سپاهی گران از راه می رسد و می بینم که افراد آن چند نفرند و از چه قومی هستند .
کر گفت که :آری شنیدم که چه می گویند آشکارا و پنهانی .
گفت که : از آن می ترسم که از درازی دامنم ببرند و ببرند .
قصه مردی که طلب روزی حلال داشت از خدا و کار و کوشش نمی کرد :
روزی بود و روزگاری ؛ در یکی از روزهائی که حضرت داوود (ع) رهبری قوم خود را بر عهده گرفته بود ؛
مرد فقیری بود که دنبال کار نمی رفت و مدام با گریه و استغاثه از حضور خداوند متعال طلب روزی حلال
، بدون کسب و رنج را داشت . این مرد.
نقل شده است که در یکی از دوره های تاریخی حکومتی یهودی بر یک کشور حاکم بود و پادشاه یهودی
آن از گسترش روز افزون مسیحیت در آن کشور رنج می برد و دستور قتل و عام مسیحیان را صادر می
کرد. این اقدام غیر انسانی نه تنها موجب سرکوب مسیحیان نشد بلکه خود انگیزه ای برای گرایش
بیشتر افراد جامعه به مسیحیت بود.
کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد.
به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب
همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان
شده بودند.
در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی
از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار
احمقانه باز دارد .
میرفندرسکی رحمةاللّهعلیه برخوردند و دیدند نشانها بر ایشان تطبیق میکند. بعد از سلام و عرض
ارادت، عرض کردند: این سید، چه تقصیر داشته که شما او را ادب نمودهاید؟ فرمودند: من مدتی
حرفهای او را گوش کردم. او بالتمام از عذاب و قهاریت خدا سخن میگفت و .
در جنگلی پوشیده از درختان بلند جنگلی حیوانات عظیم جثه و وحشی در کنار حیوانات کوچک و بی آزار
در کمال صلح و آرامش زندگی می کردند ، ولی زندگی روزمره حیواناتی مثل فیل موجب سلب آسایش
حیوانات کوچک ،مخصوصا خرگوش ها می شد . چرا که وقتی .
در آن دورانی که به توالت های عمومی در شرق اطمینان کمتری وجود داشت، خانمی انگلیسی در
تدارک سفری به هندوستان بود. مهمانخانه کوچکی را که متعلق به مدیر مدرسه محلی بود در نظر
گرفت و اتاقی در آن رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر؟ در نامه ای به
مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانه مورد نظر WC وجود دارد یا خیر؟
روزی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد … یه اقای خوش تیپی هم اومد تو گفت :
ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم … اقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و
جدا کردن اضافه هاش …
پریزاد بیوه جنگاوری بود که سالها پیش در جنگهای ایران و دشمنان کشته شده بود پریزاد دو دختر
نوجوان داشت آنها مستمند و بینوا بودند و در هنگام عید تنها شیرینی آنها آب بود . صدای شیپوری که
مژده بهار میداد لبخند در چهره غم گرفته آنها باز آورد .
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد
و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت.
گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي انبوه جمعيت که راه
خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که
چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش
دلبستگي اش به او آغاز شده بود.
خدا خر را آفرید و به او گفت:
تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد.و
همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود.و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و
پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.
کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود به دست گرفت
نام نویسنده اش را پیدا کرد :اسکار وایلد
همچنان که کتاب را ورق میزد به داستانی درباره نرگس برخورد .
کیمیاگر افسانه نرگس را می دانست جوان زیبایی که هر روز زیبایی خود را
در دریاچه ای تماشا میکرد .چنان شیفته خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد .
روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم
آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما
مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد
مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با
آنها بزرگ شد. در تمام زندگيش، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند؛ براي پيدا كردن
كرم ها و ات، زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار كمي در هوا پرواز
مي كرد.
پزشك قانونی به بیمارستان دولتی سركی كشید و مردی را میان دیوانگان دید كه به نظر خیلی باهوش
می آمد وی را صدا كرد و با كمال مهربانی پرسید: می بخشید آقا شما را به چه علت به تیمارستان
آوردند؟
#چگونه خبر ناگوار را باید رساند
داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به
شنونده گفت تعريف مي كند:
مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:.
یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و
گفت : عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلش و جواب نمیده . هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمده .
online هم نشده چند روزه . نگرانشم . چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .
قراره با پسر شجاع و .
ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار
رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش
بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که.
مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه سالهاش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري
سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتياش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت
براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد.
روزی روزگاری درزمان های بسیارقدیم درشهری دور در بالای تپه ای بلند مجسمه ای بود. لباس
مجسمه از تکه های طلا بود و به جای چشمها ی آن دو دانه زمرد بزرگ کار گذاشته بودند روی دسته ی
شمشیرش هم یک یاقوت درشت می درخشید.
پیشگویان به بابک خرمدین ، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی
شد او گفت سالها پیش از خود گذشتم همانگونه که ابومسلم خراسانی از خود گذشت برای این که
ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه
مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته
شده ام .
سه هزار نفر از خونریزان مغول در شهر زنگان ( نام زنگان پس از نام شهین به شهر زنجان گفته می شد
) باقی ماندند جنگ در باختر ایران باعث شد دو هزار و هفتصد نفر دیگر از سربازان خونریز مغول هم از
شهر خارج شوند و بسوی مرزهای دور روان شوند .
یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما
یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه
ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و .
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور
شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام» رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک
نجواکنان گفت: «بله»
ـ می توانم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت.
لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی
کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا
آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و
خوش یومن است .
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد وانمود کرد
که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور
شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و .
پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داري به کجا مي روي؟
مادر گفت:عزيزم بازيگري معروف که از محبوبيت زيادي برخوردار است به شهر ما آمده است. اين طلايي
ترين فرصتي است که مي توانم او را ببينم و با او حرف بزنم، خيلي زود برميگردم. اگر او وقت آن را
داشته باشد که با من حرف بزند چه مي مي شود.
و در حالي که.
روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت . او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت
خاصي با او رفتار ميکرد و او را با جامههاي گران قيمت و فاخر ميآراست و به او از بهترينها هديه ميکرد.
همسر سومش را نيز بسيار دوست ميداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر ي
ميکرد. اما.
این یك اتفاق غیر منتظره بود . ملكوت در یك كناره گیری موقتی سرنوشت همه چیز را به یك پرتقال
ساده و نا آزموده واگذار كرد .
پرتقال باغی از فلوریدا با افتادگی و فروتنی این امتیاز ویژه را پذیرفت .پرتقال های دیگر ، پرندگان و
مردان در تراكتور هایشان اشك شوق ریختند و صدای موتورهای تراكتور ها تبدیل به حمد و تسبیح شد
.خلبانان هواپیما قبل ازعبور در آسمان باغ.
روزی مردی گنجشكی را در قفس كرد و به بازار آورد تا مشتری خوبی پیدا كند و آن را بد. چند
مشتری آمدند، امّا هیچ كدام آن را نند؛ چون یا قیمتی را كه پیشنهاد میدادند كم بود و مرد قبول
نمیكرد و یا بهانهای میآوردند كه گنجشك به این قیمت نمیارزد.
ساعتها گذشت و .
قابی دارم از جنس پاكی، شیشهاش زلالتر از اشك شب. كدام تصویر را در آن بگذارم؟
تمام تصویرهای زندگیام را روبه رویم ریختهام. همگی فریاد میزنند: «ما را قاب كن و به دیوار دلت
بزن!» ماندهام كدامشان را قاب كنم. به آنها میگویم: «سادهترین و زلالترین شما را قاب میگیرم تا.
معلم يک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر
کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهايی که از آنها بدشان می آيد ، از هر میوه ای
که دوست دارند بريزند و با خود به کودکستان بياورند. فردا بچه ها.
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور
شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و .
پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داري به کجا مي روي؟
مادر گفت:عزيزم بازيگري معروف که از محبوبيت زيادي برخوردار است به شهر ما آمده است. اين طلايي
ترين فرصتي است که مي توانم او را ببينم و با او حرف بزنم، خيلي زود برميگردم. اگر او وقت آن را
داشته باشد که با من حرف بزند چه مي مي شود.
و در حالي که.
روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت . او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت
خاصي با او رفتار ميکرد و او را با جامههاي گران قيمت و فاخر ميآراست و به او از بهترينها هديه ميکرد.
همسر سومش را نيز بسيار دوست ميداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر ي
ميکرد. اما.
این یك اتفاق غیر منتظره بود . ملكوت در یك كناره گیری موقتی سرنوشت همه چیز را به یك پرتقال
ساده و نا آزموده واگذار كرد .
پرتقال باغی از فلوریدا با افتادگی و فروتنی این امتیاز ویژه را پذیرفت .پرتقال های دیگر ، پرندگان و
مردان در تراكتور هایشان اشك شوق ریختند و صدای موتورهای تراكتور ها تبدیل به حمد و تسبیح شد
.خلبانان هواپیما قبل ازعبور در آسمان باغ.
روزی مردی گنجشكی را در قفس كرد و به بازار آورد تا مشتری خوبی پیدا كند و آن را بد. چند
مشتری آمدند، امّا هیچ كدام آن را نند؛ چون یا قیمتی را كه پیشنهاد میدادند كم بود و مرد قبول
نمیكرد و یا بهانهای میآوردند كه گنجشك به این قیمت نمیارزد.
ساعتها گذشت و .
قابی دارم از جنس پاكی، شیشهاش زلالتر از اشك شب. كدام تصویر را در آن بگذارم؟
تمام تصویرهای زندگیام را روبه رویم ریختهام. همگی فریاد میزنند: «ما را قاب كن و به دیوار دلت
بزن!» ماندهام كدامشان را قاب كنم. به آنها میگویم: «سادهترین و زلالترین شما را قاب میگیرم تا.
معلم يک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر
کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهايی که از آنها بدشان می آيد ، از هر میوه ای
که دوست دارند بريزند و با خود به کودکستان بياورند. فردا بچه ها.
یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و
گفت : عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلش و جواب نمیده . هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمده .
online هم نشده چند روزه . نگرانشم . چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .
قراره با پسر شجاع و .
ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار
رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش
بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که.
مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه سالهاش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري
سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتياش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت
براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد.
درباره این سایت