در سالن غذاخوری هِنری باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پیشخان نشستند.
جورج از آنها پرسید: «چی میخورین؟»
یکی از آنها گفت: «نمیدونم. اَل، تو چی میخوری؟»
اَل گفت: «نمیدونم. نمیدونم چی میخورم.»
بیرون هوا داشت تاریک میشد. آنور پنجره چراغ خیابان روشن شد. آن دو مرد پشت پیشخان صورت غذاها را نگاه میکردند. از آن سر پیشخان نیک آدامز داشت آنها را میپایید. پیش از آمدن آنها نیک داشت با جورج حرف میزد.
مرد اول گفت: «من کباب مغز رون خوک میخورم، با سس سیب و پوره سیبزمینی.»
– هنوز حاضر نیست.
– پس واسه چی گذاشتینش این تو؟
جورج توضیح داد: «این مال شامه. اینو ساعت شیش میتونین بخورین.»
*آدم کش
*ارنست همینگوی
داستان کوتاه آنها ,جورج ,پیشخان منبع
درباره این سایت