آفتاب پرست نویسنده:آنتوان چخوف گروهبان پلیس آچومیه لوف ، در حالی که شنل تازه اش را به تن کرده است و چیزی زیر بغل دارد، در بازار گشت میزند. پاسبانی مو قرمز که مقداری میوه توقیف شده با خود حمل میکند، به دنبال او در حرکت است. سکوت بر همه جا حکمفرماست. در بازار پرنده پر نمیزند. در و پنجرههای باز مغازه ها نگاه غمگین خود را مثل دهان های گرسنه ای که باز شده باشند، به دنیای بیرون دوخته اند. ناگهان، آچومیه لوف صدای کسی را میشنود که فریاد میزند: پس می خواهی گاز بگیری، ها؟! جانور لعنتی! این روزها سگها دیگر مجا نیستند که گاز بگیرند. وای! وای! جلویش را بگیرید! زوزه سگی به گوش میرسد. آچومیه لوف به جهتی که صدا از آن سو می آید نگاه میکند و سگی را میبیند که جستن به روی پا، از انبار چوب پینچوگین بیرون می دود. مردی با پیراهن سفید، سگ را دنبال می کند.
داستان کوتاه آچومیه ,داستان کوتاه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تعمیر مایکروفر سامسونگ در تهران موسسه راه علم و دانش پارسی rooz nevesht haye man only girl مجله خبری سرگرمی فانوس پزشک سایت تورهای لحظه آخری هدیه رود نیل گل سنگ