اولین کسي که از آمدن غریبه باخبر شد، ارجاسب بود و ماده سگِ لنگش. سگ به محض دیدن او از جایش نیمخیز شد و پشت سر هم بنای واق واق گذاشت. ترس مبهمی در صدایش بود. بعد هم زوزه کشید. غریبه اعتنایی نکرد. انگار صدایش را نمیشنید. نزدیکش که رسید، ی ایستاد، نگاهی به دور و اطراف انداخت، لحظهای به هیکل نحیف سگ خیره شد و سیگاری از جیب پیراهنش در آورد و کنج لبش گذاشت. سگ که دید سر و صدایش فایدهای ندارد، از خودش وا رفت. یکی دو لوكه کوتاه کشید و بعد هم سر جایش لمید. اما هشیار بود و حرکات غریبه را زیر نظر داشت. تا پاسی از شب گذشته را سگهای آبادی نالیده بودند. یکی که مینالید، پشت سرش سگهاي ديگر هم دم ميگرفتند. و بعد باد افتاده بود میان کوکنارهای سراشیب کوه. ناله سگها و زوزه باد كه فرو نشست، غیغوجهای افتاد میان نخلستانها. صدای دهل و تمبک ن و مردانی که به آوازی غریب دستافشانی میکردند. و در آخر طنین گامهایی گم بر پشتبامها و لرزش هندرسکها. و از آن پس تموج دیوانهوار گزها و کهورکها. سحرگاه هیچ خروسی اذان نگفته بود. انگاری گرد مرگ بر گلویشان پاشیده باشند. و خورشید غبارآلوده و گرم از پشت کوههای خاکسترین سر برآورده بود. غریبه نویسنده: قاسم شکری
داستان کوتاه غریبه ,کوتاه ,صدایش منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فانتا مگ دریکفان،بزرگترین سایت عاشقانه ،تفریحی و سرگرمی پرنده فناوری کتابخانه شهید هاشمی نژاد شهرستان بهشهر گروه seo امیر عاشقتم اخبار افرا