نصف شب است. به دو تخت دیگر نگاه می کنم، پشتشان به من. نگاهم را برمیگردانم. توریهای پشت پنجره نفسم را بند می آورد. درد امانم را می برد. سرم را نزدیک پنجره می برم و پیشانیم را به لبه ی سنگ می کشم. آرام از کنار پیشانیم تا وسطش. درد امانم را بریده است. اما سرم درد نمی کند. بلند می شوم یادم افتاده، باید همه را بنویسم. یک خودکار بر می دارم و از دستهایم شروع می کنم. شب به صبح نزدیک می شود، ده خط در میان از ذهنم جا می اندازم. یادم می آید اما جا می اندازم. بدن من کوچک است ولی کار من تمامی ندارد. سینها هایم خون چکان. متورم. به پاهایم می رسم. حتی کف پاهایم خطهای خون آلود و کبود می کشم. خودکار من آبی است. درد امانم را بریده است اما بدنم درد نمی کند. آرامم. صبح شده است، گویا. تشنه هستم. دو تخت دیگر پشتشان به من است، هنوز. با پای ، و به آب سرد کن نزدیک می شوم. دو نفر از ایستگاه پرستاری به من نزدیک می شوند اما مبهوت سرجایشان می ایستند. سومی می آید و جیغ می زند جذام. جذام نویسنده: شیوا سبحانی
داستان کوتاه امانم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هر چی که بخوای پورتال جامع لبخند،مد،سرگرمی،خبر،عکس،دانلود،زناشویی دکتر محمود لطفی نیا هر چی که بخوای تولید پنجره های دوجداره کسری شاهین فلاح پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان کنترل موتور