بچهها روانکاوانِ بیتابلو و مدرکاند. به تخت و صندلی هم نیازی ندارند. نگاهت میکنند و سوالی ساده میکنند که سالهاست دربارهاش از خودت چیزی نپرسیدهای و بعد همهچی تمام است. باید حرف بزنی و در این حرفها همیشه رازهایی رو میشود که خیلی وقت است پنهان کردهای. اینبار سروش صحت در اتاق روانکاویِ پسرش، گیر افتاده است.
«یه سوسک تو توالته بیا بکش.» «خودت بکشش خب.» «من میترسم.» این گفتوگوی من با پسر سیزدهسالهام بود. داشتم تلویزیون نگاه میکردم. با دلخوری بلند شدم. سوسک بزرگِ قهوهایرنگی بالای کاشیهای دیوار نزدیک سقف نشسته بود و شاخکهای بیشازحد درازش را آرامآرام تکان میداد. از سوسکهای معمولی بزرگتر بود، خیلی بزرگتر. به پسرم نگاه کردم، پسرم هم به من نگاه کرد. گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «هیچی.» دمپاییام را درآوردم و با تمرکز کامل به سوسک نزدیک شدم. دمپایی را بلند کردم. پسرم گفت: «در توالت رو ببند.» تمرکزم بههم ریخت، تمام و کمال. با عصبانیت برگشتم و به پسرم گفتم: «چی میگی؟» گفت: «در رو ببند، یهدفعه میپره بیرون.» گفتم: «مگه پر داره؟» پسرم گفت: «آره از این سوسکاست که میپره.» از سوسک بزرگی که پرنده باشد اصلا خوشم نمیآید. پسرم داشت راستراست توی چشمم نگاه میکرد. دوباره گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «چرا هی میگی چیه؟» گفتم: «تو چرا هی نگاه میکنی؟» پسرم گفت: «تو هی نگاه میکنی.» گفتم: «اصلا چرا اینجا واستادی؟» پسرم گفت: «میخوام ببینم سوسکه رو چهجوری میکشی.» گفتم:.
#چرا_میترسی؟
#سروش صحت
داستان کوتاه پسرم ,گفتم ,سوسک ,داستان کوتاه ,«چیه؟» پسرم ,گفتم «چیه؟» منبع
داستان کوتاه پسرم ,گفتم ,سوسک ,داستان کوتاه ,«چیه؟» پسرم ,گفتم «چیه؟» منبع
درباره این سایت