حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟» گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم . گفتم : « والله این بسی خوش بود.» غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت وپیش . من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟ گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید) . وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟ گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟» گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.» گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! » گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.» #اوج بخشندگی
داستان کوتاه گوسفند ,بیرون منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

در هجــرانی بی‌کــران ایدین نیوز وب تخصصی مدرسه فوتبال و فوتسال بانوان کاسپین ( گرگان ) روزنامه آنلاین فروشگاه اینترنتی شارپ ایران | فروشگاه تخصصی تجهیزات فروشگاهی هاست و دامنه رایگان کودک سان از چغالوند تا شلمچه کسب و کار اینترنتی و بازاریابی اینترنتی سورس ربات های تلگرام