اولین بار كه دیدیمش من و آذر با هم بودیم. با ماشین خودمان بیرون نرفته بودیم و داشتیم پیاده بر می‌گشتیم. به همین خاطر بود كه از آنجا رد می‌شدیم. سمت چپ بلوك ما بود، تازه خاكبرداری شده بود و حتماً قرار بود چیزی در آنجا بسازند. من دیدمش ولی از آن گذشتم؛ خسته بودم و پاهایم را روی زمین می‌كشیدم و خاك به پا می‌كردم. آذر صدایم كرد؛ برگشتم و دیدم كه آن را برداشته و نگاهش می‌كند. گفت: «چقدر تازه است.» گفتم: «حتماً مال یكی از همسایه‌هاست، از پنجره پرت كرده اینجا.» و باز به سوی در ورودی به راه افتادم. به چهره‌ی آذر فكر می‌كردم كه چر آنقدر با تعجب به آن نگاه می‌كرد؛ درست مثل اینكه جوانه‌ی لوبیای سحرآمیز را در دست گرفته باشد دهانش باز مانده بود. #وهم سبز #ازاده فخری
داستان کوتاه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

5bestbeauty best-sites دانلود 97 مطالب جذاب فروشگاه سایت کرببلا