وقت آن رقصیدن است.
آدم ها
چتر رنگين بر دست
گوش به نویدی در شهر.
یک صدا، تکرار گویند
"باران چقدر بی انتها زیباست."
غافلید!
از ابری که نمیبارد
با لغزشی در عشق، دلش بی ابتدا تنهاست
ای ابر
پیش خود بیهوده پنداری
خانه ات روبه دریاست.؛
آدمها، قدمی سوی پلکانی غرور
سیلی شدند!
بر رُخی، رنگ پریده از احساس
آری.
حس تنهایی من خسته از آدم هاست
یادم باشد
ماهی ها را خوراکی دهم
لباسی به بوی زندگی.
برتن گلدان کنم.
دیوار ها را رنگی زنم
چمدانی را پر از دفتر کنم
کمی برگ.
کمی عشق به یادگار بردارم
بروم.
آشکاری نباشد ز این تنهایی
مقصدم دور است.
خالی از هر شهری ست
آن جا، در آغوش خیال، بیابانی ست.
شاید دیگر شعری نگویم
شاید یادم کند کسی:
قلمی داشت
مینوشت
نمیدانستمش!
او رفت
رفت که رفت.
#امیرحسین_کیان
داستان کوتاه منبع
داستان کوتاه منبع
درباره این سایت