در شهری در آمریکا،آرایشگری زندگی می‌کرد که سالها بچه‌دار نمی‌شد.او نذر کرد که اگر بچه‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد! روز اول یک شیرینی ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان کار، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود. روز دوم یک گل هلندی به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگرماجرا را به او گفت فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش راباز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل دم در بود. روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد. حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، با چه منظره‌ای روبروشد؟ فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید. چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می‌زدند که پس این مردک چرا مغازه‌اش را باز نمی‌کن #آرایشگر
داستان کوتاه خواست ,کند، ,مغازه‌اش ,آرایشگر ,بچه‌دار ,فردای ,خواست مغازه‌اش ,آرایشگر خواست ,وقتی آرایشگر ,کارت تبریک ,آرایشگر خواست مغازه‌اش ,وقتی آرایشگ منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آرام بوک دانلود فایل دانلود موزیک باربری ظریف بار مرجع کنکور ایران شعر های جدید zist4 آسمون Arts state DEEP web