اینسرت دستم می رود به طرف عروسکی چراغ مطالعه و نور پر سویش خاموش می شود. باز هم اینسرت تصویر یک دختر بر می خورد توی کلوزآپ شات نگاهم و قلبم به شماره می افتد. این اولین بار نیست که چنین می شود. نور ماه فید اوت می شود. با صدای قوقولی قوقوی خروس نوک سیاه محله. فول شاتم به بی کلوزآپ شات خود در آیینه ی چسبیده به دیوار سفید می نگرد. زیرا دیشب را خوب نخوابیدم. سفیدک چشم هایم خون مردگی را تجربه کرده اند در کلوزآپی آن دختر. درحالیکه در حال قدم زدن به دور آرک خود هستم و پنجره ی سبزرنگ را به درون هستی، لانگ شات می کنم و بوی نسیم بهاری ریش های چین و چروک خورده را به باد می سپارد از کابوس ناهنجار آن دختر؛ در تفکر اندیشه ی آمدن به اِکستریم لانگ شات تپه ها و کوه های به رخ کشیده شده و ثابت قدم، به اوج؛ پن می شود. آن روزی که مرگ دست به روی سن می رود. و من در بین تماشاچیان در خیال یک روایت ذهنی. چشم هایم به روی بازی مادرم خفه می شود در سوزش تبی که هذیان می گفت و توجه من به سوی دختری می رود که در عاشقی مادرم داشت می نواخت. تصویر نویسنده: لیلا جعفرزاده
داستان کوتاه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شهدای شهرستان گتوند ترکالکی و حومه امتداد جدید های روز دانلود تحقیق onalcitie shop GEM EMPIRE مینویسم اینجا همه چی هست